درخت خشکیده ی بادام

92 27 144
                                    

صدایم را به یاد آر                                    اگر آواز غمگینی به پا شد

Ups! Ten obraz nie jest zgodny z naszymi wytycznymi. Aby kontynuować, spróbuj go usunąć lub użyć innego.

صدایم را به یاد آر                
                   اگر آواز غمگینی به پا شد

صدایم را به یاد آر                                    اگر آواز غمگینی به پا شد

Ups! Ten obraz nie jest zgodny z naszymi wytycznymi. Aby kontynuować, spróbuj go usunąć lub użyć innego.

{زمستان ۱۳۵۷. اصفهان}

سرما ذره ذره ی وجود پسر رو میلرزوند. دیگه وزش باد خنک توی موهاش لذت بخش نبود، سوزناک و غیر صمیمی بود. ذره ذره ی هوای سرد زمستون اون سال پر از درد و سوزش بود. انگار ننه سرما از سوگ شکوفه های یخ زده غمگین بود، چارقد بلند سفیدش رو روی سر کشیده بود و گوشه ی ایوان به قهر نشسته بود.

زمستان میسوخت. اصفهان میسوخت. خودش و مردمش باهم. سوزشی که پسر رو به فکر فرو میبرد که شاید هوا هم ازش دلگیره، که شاید خدا هم ازش دلگیره.

رکاب زدنش رو آهسته کرد و با یک دست شال گردن سیاه رنگ رو روی صورتش بالاتر کشید تا بتونه جلوی سوزش گونه ها و صورتش رو بگیره. سرما و سرما تمام چیزی بود که حس میکرد.

برفی نمیبارید، ابری توی آسمون نبود، خورشید هنوز هم میدرخشید و نصف جهان پر از آبی های یخ زده بود. پر از آبی زیبای لاجوردی، انگار که ذره ذره ی اون شهر از فیروزه ی خالص تراشیده شده بود.

و ته دلش پسر هرجا به این زیبایی و نقش و نگار نگاه میکرد به یاد دست های بهزاد میوفتاد، دست هایی که ماهرانه روی کاغذ حرکت میکردن و زیبایی خلق میکردن، حتی وقتی هیچ قدردانی ای نمیدیدن.
گاهی به این فکر میکرد که چطور ذهن اون پسر میتونه زیبایی رو انقدر خوب به تصویر بکشه وقتی هرگز زیبایی دنیا رو ندیده؟

بهزاد یکی دوسالی میشد که دیگه مدرسه نمیرفت. حالا وارد زمستان هفده سالگش شده بود و تمام مسولیتش مراقبت از برادر کوچیکش بود، اونم با فروش زیر قیمت زیبایی هایی که خلق میکرد.

اردیبهشتِ سوخته.Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz