حوضچه ی آبی رنگ

73 25 71
                                    

حرفی بزن که عشق به هر واژه گل کند

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

حرفی بزن که عشق به هر واژه گل کند

حرفی بزن که عشق به هر واژه گل کند

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.


{تابستان ۱۳۵۴، اصفهان}

آفتاب میخندید، پر از لبخند.
کوچه بازار های خاکی گرم بود. گرم تر از حرارت تنور، گرم تر از گداختگی آهنگری، گرم تر از کتری مسی در حال جوش روی گاز، گرم تر از شعله های قلب شهراد.

هوای اوایل تابستون اون سال خیلی گرم بود. گرمایی که پسر رو یاد هندونه انداختن توی حوض مینداخت. هندونه هایی که تا غروب خنک میموندن، هندونه هایی که موقع بریده شدن قطره قطره ردی زمین موزاییکی به جا میذاشتن

و تو این گرمای کشنده، پسر لب حوض کوچیک نشسته بود و به قدم های لنگان لنگان سهراب میخندید. سهرابی که هندوونه یه هم قد و قواره ی خودش رو به زور بغل کرده بود و تلاش میکرد تا اونو با از ایوان تا حوض بیاره.

شهراد به تمرکز و اخم های توی هم رفته ی سهراب نگاه کرد. زبونش رو بیرون آورده بود و نفس نفس میزد تا اون چند قدم رو طی کنه. زیرزیرکی خندید و مشتی آب از حوض به صورت پسر پاشید. سهراب جیغ کشید، عقب پرید و هندوونه رو روی زمین انداخت.

شهراد با ابروی بالا پریده به شکم پاره پاره شده ی هندوونه نگاه کرد که حالا مهمون زمین خاکی شده بود. نگاه پر از خنده و بهتش چشم های سیاه رنگ پسربچه رو ملاقات کرد و چندثانیه بعد صدای خنده هردو نفر بلند شد، در حالی که با کمی وحشت به هندوونه ی تیکه تیکه شده نگاه میکردن.

خیلی از این سر و صدا نگذشته بود که فرد سومی در رو باز کرد و وارد حیاط شد
+چه خبر- ای وای چیکار کردین!
سهراب خنده‌ش رو قورت داد و سریع با انگشت به شهراد اشاره کرد. شهراد قهقهه زد.

+چقدر زود منو فروختی!
-سهراب؟
برادرش با اخم کمرنگی نگاهش کرد و سهرابِ پنج ساله سریع لبش رو بیرون داد و با نگاهی مظلوم نگاهش کرد.
-چقدر بهت گفتم اون هندونه سنگینه؟
+دعواش نکن تقصیر من بود.

گفت و در حمایت، دست هاش رو روی شونه ی سهراب گذاشت. بهزاد با چشم های ریز شده نگاهش رو بین برادر کوچیک و دوستش چرخوند. نامطمئن از اینکه این هم یکی دیگه از شیطنت های سهراب بود یا واقعا تقصیر شهراد بود. که هرچند فرقی نمیکرد، به هرحال هندوونه  از دست رفته بود و کم کم گروه مورچه ها به دنبال بوی شیرینش از گوشه و کنار موزاییک ها بیرون میومدن.

قبل از اینکه پدر و مادر بهزاد بیان و ببینن توی حیاط چه خبر شده حیاط شسته شده و آثار میوه ی شکسته پاک شده بود.

حیاط خاکی گرم بود و هیج چیزی سوزش آفتاب ظهر رو لطیف نمیکرد، حتی آب خنک حوضچه، حتی سایه ی بلند دیوار، حتی لبخند بهزاد.

+بگو سیب!
-چیکار-
شهراد بی هوا گفت و سریع کلیک کرد، قبل از اینکه پسر متوجه چیزی بشه

+برو کنار اون بوته ی رز وایسا تا عکستو بگیرم.
بهزاد ابرو بالا انداخت، جدیت توی نگاه شهراد بود. انگار که واقعا دلش میخواست همون لحظه، عکسش رو کنار اون بوته ی رز بگیره.

بوته ی رز، بوته نبود. بوته بود، اما بوته ی رز نبود. ریشه ی نحیفی بود که به زور توی باغچه ی خاکی کوچیک رشد کرده بود، سرسخت تر از پیچک های دیوار، به زور به زندگی چنگ زده بود و نتیجه و ثمر مقاومتش هم دو غنچه ی سرخ بودن، غنچه هایی که رو به شکفتن کم کم باز و باز تر میشدن. بازمانده هایی از طوفان های پاییز، با امید بقای آینده.

بهزاد موهای سیاه رنگش رو پشت گوش داد. انگشت هاش رو توی هم گره زد و اخم هاش رو از هم باز کرد که کار سختی بود، با توجه به اینکه آفتاب مستقیم به چشم هاش میتابید.

گرفتن ژست و حالت لبخند با اخم هاش تناقض زیادی داشت. شهراد خندید. قیافه ی درهم رفته ی پسر این دفعه به اخم مشخصی مزین شد.
-به من میخندی؟
شهراد لب هاشو داخل دهنش فرو برد و سعی کرد جلوی لبخندشو بگیره. تلاش های پسر برای باز کردن اخم هاش توی اون آفتاب باعث تر شدن چشم هاش شده بود.

بهزاد دست به کمر زد و بیخیال لبخند شد. اگه شهراد میخواست توی این آفتاب عکس ازش بگیره همچین عکسی نصیبش میشد؛ دست به کمر و با اخم غلیظ، شبیه به ناظم باریک اندام و غر غروی مدرسه‌ش.

ولی شهراد میخواست، بیشتر از هرچیزی میخواست اون عکس رو با دوربین جدیدش بگیره. فرق نمیکرد اخم بود یا لبخند.

تا سهراب ماشین های اسباب بازیش رو روی ایوان بچینه و مشغول بازی بشه، اون عکس گرفته شد، بهزاد اخم هاش رو باز کرد و شهراد دوباره خندید. همونطور که پسر به سمت حوضچه میرفت تا صورتش رو بشوره شهراد با حالتی معنا دار مکث کرد، به عکس چاپ فوری ای که از طرف دوربین سر خورد و بین اومد خیره شد و لبخند کم‌رنگی زد. بهزاد توی عکس اخم نکرده بود. لبخند هم نداشت، حالت چهره ی همیشگی‌ش رو داشت.

چیزی توی اون عکسِ عادی خاص بود. شاید نور آفتاب بود، شاید تک غنچه ی سرخ گوشه ی کادر بود، شاید پیچک دیوار آجری بود، شاید هم همه ی اینا باهم.

شهراد عکس رو که اندازه کف دستش بود داخل جیب پیراهنش گذاشت، در جواب بهزاد که منتظر عکس بود گفت "چاپش خراب شده" و شونه بالا انداخت.

........

چپتر خیلی کوتاه تقدیم شما شد.
چپتر بعد جبران خواهد کرد🤝

بچه ها من نخواستم توی توصیف چهره ها چیزی بگم، خواستم تماما تصور متعلق به خودتون و ذهن خودتون باشه.

حالا توی تصورتون شخصیتا چه شکلی ان؟ توصیف کنید :>

-emily

اردیبهشتِ سوخته.Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang