با حس کرختی و کوفتگی پیچیده شده توی بدنش، همراه با آه عمیقی چشمهاش رو باز کرد. سرش درد میکرد و گوشیای که مدام در حال زنگ خوردن بود، به بیشتر شدن حال بدش دامن میزد. کلافه دستش رو روی میز حرکت داد و با حس گوشی موبایلش صدای زنگش رو خاموش کرد.
کلافه با موهایی ژولیده و پیراهنی که توی بدنش کج شده بود روی تخت نشست. گیج بود و فکرش درست روی اتفاقات شب قبل مانور نمیداد.
خودش رو روی تخت کشید و با پایین گذاشتن پاهاش و حس کردن پارکت خنک، بینیش رو بالا کشیده و به سمت سرویس بهداشتی قدم برداشت. شاید یه دوش صبحگاهی میتونست حالش رو خوب کنه.
در حالی که خمیازهی بلندی میکشید به سمت پنجرهی اتاقش رفت تا علاوه بر کنار زدن پرده، پنجره رو هم باز کنه. از گرما نفرت داشت و خداروشکر میکرد که وارد پاییز شده بودن و تا چند هفتهی دیگه هوا کاملا سرد و باب میلش میشه.دو کف دستش رو روی پایین پنجره تکیه داد و با کش و قوس دادن بدنش، نفس عمیقی کشید و سعی کرد خستگی و کوفتگی که فکر میکرد به خاطر خواب هست رو از تنش بیرون کنه. گردنش رو به چپ و راست حرکت داد و در آخر مجددا خمیازهی بلندی کشید:
- آه لعنت بهش، چرا انقدر گردنم درد میکنه؟ یه جوری خستهم انگار شب قبل چند راند با اجنه روی کار بودم.بینیش رو بالا کشید و بدون اینکه دستش رو برداره، به اطراف خونه نگاه کرد. به محض پایین آوردن نگاهش، متعجب دو ابروش بالا پریدن.
با دیدن کلبهی سوییت مانند توی حیاطشون که مادر و پدرش قصد اجاره دادنش رو داشتن و حالا از بالای دودکشش دود کمی خارج میشد، ابروهاش بالا پریدن:
- اع، بالاخره مستأجر جدید آوردن؟کمی بیشتر سرش رو بیرون آورد و با کنجکاوی سعی کرد از پنجرهی باز کلبه، داخلش رو دید بزنه. با ندیدن موجود زندهای اونجا بیخیال شونهای بالا انداخت و از در فاصله گرفت.
در حالی که همزمان با خمیازه کشیدنش به بدنش کش و قوس میداد، به سمت حمام رفت و دستش رو روی گردنش گذاشت:
- آه خدا لعنت بهش، مگه دیشب چقدر مست کردم؟!....
سویشرت اسپورتی که فقط برای نما و مواقع ضروری همراه خودش میبرد رو با یک دست روی شونهش انداخته و با استفاده از دو انگشت اشاره و وسطش نگهش داشت. در حالی که دست آزاد دیگهش رو توی موهای لختش میکشید از پلهها پایین اومد.
شلوار جین جذبش، رونهای توپرش رو به خوبی نشون میداد و کمربند چرم گوچیای که بسته بود، به خوبی کمر باریکش رو به رخ میکشید.همراه با سوتی، روی دو پاش چرخید و همزمان با وارد شدنش به آشپزخونه، سریع روی گونهی مادرش رو بوسید:
- صبح بخیر ملکه.قبل از اینکه مادرش جوابش رو بده، سریع یکی از پنکیکهایی که توی ماهیتابه پخته شده بود رو برداشت و از داغیش هیسی کشید. مادرش با کفگیر چوبی توی دستش ضربهای به پشت دستش زد و اخمی ظاهری کرد:
- انگولک نکن، صبح تو هم بخیر، خوب خوابیدی؟ دیشب مثل ارواح تسخیر شده به خونه اومدی و مستقیم به سمت تختت رفتی ، باز مست کردی؟
YOU ARE READING
𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵏᵒᵒᵏᵛ ᵛᵉʳ
Fantasy𝙁𝙖𝙣𝙩𝙖𝙨𝙮 - 𝙎𝙘𝙝𝙤𝙤𝙡 𝙇𝙞𝙛𝙚 - 𝘼𝙣𝙜𝙨𝙩 𝗞𝗢𝗢𝗞𝗩 زیباترین مخلوق خدا درخواست انسان شدن کرد و برای تبدیل شدن به یک انسان باید نود و نه روز هویت اصلیش رو مخفی نگه میداشت. نباید بیشتر از سه نفر از ماهیتش با خبر میشدن اما درست در روز اول...