"برای میخک، مانیای بال شیشهای قلبم.
میخکِ عزیزم، نامهات را دریافت کردم. زمانی که نوشتههایت را روی پَری سیاه رنگ دیدم، متعجب شدم چرا که عطرِ تلخِ آزریل از گفتههایت منعکس میشد. دلنگرانِ بالهای شیشهای و زیبایت شدهم، حالشان خوب است؟ اگر آنجا بودم گردههای دالیا را به پای بالهایت میریختم و نور چیارا را تقدیمت میکردم. مرا ببخش که دوست خوبی برای تو نیستم و در زمان ناراحتی و غم، تنها ماندی. از کلماتت بوی عشق میآید، آسمان دوم را دوست داری؟ سرورم آزریل همیشه مهربان بودهاند؛ این را از برق سیاهچالهی چشمانشان به خوبی متوجه شدهام. امیدوارم که به بالهایت فشار مضاعف وارد نکنی و استراحت کنی.
در اینجا چیکا نیز دلتنگ ریراست. مدام بیقراری میکند و به این سو و آن سو پرواز میکند.
در این مدتی که در زمین هستم، اتفاقات زیادی افتاده است که دوست دارم راجع به آنها با تو سخن بگویم. زمانی را که در آسمان سوم، روی صخرهی کوهستان امید به تماشای آسمانِ عشق نشسته بودیم را به خاطر داری؟
به یاد داری که گفته بودم نیمهی دیگر من، تکمیل کنندهی ماه من است؟
حال حس میکنم مدیسای روحم را روی زمین یافتهام. نامش جونگکوک به معنای زیبای مستقل است. همانند نامش زیباست و به هنگام خنده، کنارههای چشمانش چین میافتد. فردی آرام و مهربان است. روحش طلاییست و میتوانم بوی گلهای رز را از صداییش بشنوم. چشمانش همانند زمین آسمان دوم سیاه اما امید بخش است و من هر زمان که به او خیره میشوم، روحِ خود را فراموش میکنم.
او زیباترین چشمها را دارد و من مطمئنم پروردگار زمان زیادی را برای خلق دیدگانش اختصاص داده است. اما میدانی زیباترین وجه او چیست؟ صدای تپشهایی که از سمت چپ سینهاش به گوش میرسد. انگار که کنار چشمهی زندگی آسمان ششم ایستادهام و به صدای موج دریاچهی بخشش گوش میدهم. تپشهای قلبش روحم را جلا میدهد و به این فکر میکنم که آیا صدای تپشهای او زیباتر است یا نوای چنگِ گلها؟ گمان کنم عاشق شدهام! عشق شیرین است میخک، قلبم با نفسهایش میخندد و روحم با هر حرفش به رقص در میآید. دوست دارم او را در آغوش بگیرم و هر آنچه را که میخواهد به او بدهم.
در نامهات راجع به سرورم آزریل زیاد گفته بودی، حال به من پاسخ بده آیا تو نیز دلبستهی سیاهچالهی چشمهای سرورم آزریل شدهای؟ از زمانی که به یاد دارم، ایشان در مواجه شدن با تو محتاط بودهاند.
امیدوارم که قلبت را در آسمانها دنبال کنی. من نیز دلتنگ تو هستم. قلبم برای دیدار مجدد با تو و بامبو نبض میزد و میخواهم برای بار دیگری در آسمان آلا مسابقهی پرواز بگذاریم. اگر روزی انسان شوم به عنوان پری گلها به دیدنم میآیی؟ دیدن تو زیباییهای آلا را به یادم میآورد و حسِ شیرین خانه را برایم تداعی میکند.
در زمین آدمها خانواده دارند. کسانی هستن که باهم خونِ مشترک داشته و برای هم فداکاری میکنند. درست است که در رگهای ما خونهای رنگی، به رنگِ گلهایمان جاریست اما همهمان پری گل هستیم. حال مفهوم خانواده را میفهمم، تو، بامبو و تمام آلا خانوادهی من هستین و من دلتنگم.
در اینجا یک ساز جدید را آموزش میبینم و به زودی عضو یک گروه موسیقی میشم. جونگکوک من را برای گروهش انتخاب کرد و حال قرار است با هم بنوازیم.
دستبندی که به من دادی را هر شب قبل از خواب میبوسم و گمان میکنم که بر روی تارهای مویت بوسه کاشتهام. شاید فاصلهی بین ما دور باشد اما دردهایت را حس کرده و قلبم فشرده میشود. میخکِ بال شیشهای من، زود خوب شو. دالیا طاقت دلنگرانیها و دیدن چشمهای تیره شده از مرواریدهای اشکینت را ندارد. شاید یک روز به دیدنت آمدم. اما راجع به بازگشتم به آلا... مطمئن نیستم! مراقب خودت باش و مرا از حال خود با خبر کن. در انتظار پاسخ نامهام، چشمهایم را روی هم میگذارم و امیدوارم به هنگام نوشتن نامه، لبخند مهمان چهرهات باشد.
YOU ARE READING
𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵏᵒᵒᵏᵛ ᵛᵉʳ
Fantasy𝙁𝙖𝙣𝙩𝙖𝙨𝙮 - 𝙎𝙘𝙝𝙤𝙤𝙡 𝙇𝙞𝙛𝙚 - 𝘼𝙣𝙜𝙨𝙩 𝗞𝗢𝗢𝗞𝗩 زیباترین مخلوق خدا درخواست انسان شدن کرد و برای تبدیل شدن به یک انسان باید نود و نه روز هویت اصلیش رو مخفی نگه میداشت. نباید بیشتر از سه نفر از ماهیتش با خبر میشدن اما درست در روز اول...