❤︎49𝐓𝐡 𝐏𝐞𝐭𝐚𝐥❤︎

916 124 12
                                    



فقدان؛ واژه‌ای دلگیر و به معنای روزهای سپری شده و احساس واقعی نهفته شده در روحش بود. واژه‌ای که نمی‌دونست اون رو کمبود تلقی کنه یا گمشدگی... اون رو نبود و نبودن و نیستی تعریف کنه یا نابودی؛ احساسات ته‌نشین شده در اعماق قلبش نمی‌تونست توده‌ی بزرگی که در وسط و مرکز روحش خالی بود رو معنا کنه؛ تنها می‌دونست فقدان چیزی رو حس و لمس می‌کنه؛ رویاهای مختلف و بهم پیوسته‌ای که گاها می‌دید روحش رو می‌آزرد و با اینکه می‌‌تونست اون‌ها رو درک کنه، حسشون رو بفهمه و زندگیشون کنه اما باز هم چیزی در لابه‌لای صفحات خاطراتش گنگ و نامفهوم بود.
نمی‌دونست چه مدته که مقابل اون عمارت تاریک و مغشوش ایستاده و به احساساتی که از سمتش حس می‌کنه می‌اندیشه؛ تنها می‌دونست در انتهای وجودش، نور کمرنگی می‌درخشه که متفاوت با تمامی رنگ‌هایی هست که می‌شناسه‌.

طیلا، از سمت عمارتی که نمی‌دونست کی روحش رو به صاحبش فروخته احساس ترس و ناامیدی می‌کرد، احساس ناامنی و گیج شدن، حسی شبیه به گمشدگی در جایی که برات آشناترینه. روی کتف‌هاش از گرمای آتشی می‌سوخت که نبود بال‌های سرخ و زرینش رو فریاد می‌زد و طیلا، باز هم دلیلش رو نمی‌دونست...

تنها چیزی که از آسمان‌ها به یاد داشت، خاطره تیره و تاری بود که قلبش رو تبدیل به آتش سردی می‌کرد که انگار به جای گرما، سردی کریستال‌های برفی رو در بر داره! آتشی از جنس یخ که شعله‌ور می‌شد و تا پشت قرینه‌هاش پیش می‌رفت اما فرود نمی‌اومد.
از زمانی که دالیا به نزدیکی اون عمارت اومده بود، از وقتی که شنید و دید که دالیا چطور برای نیمه‌ی دیگر ماهش رنگش رو فدا کرده و اون لحظه که خشم و بهم ریختگی فلاروس رو با چشم‌هاش دید، چیزی در وجودش تکان خورد. تحول بود یا پشیمانی، سردرگمی بود یا پریشانی نمی‌دونست؛ طیلا در امتداد احساساتی حرکت می‌کرد که هیچ درکی از مسیرش نداشت. نمی‌دونست زمین احساساتش به چه رنگه، به چه شکله تنها می‌دونست از سَر گذرونده؛ شاید بی‌حس بود؟ نمی‌دونست...

با یادآوری لبخندهای آتریسا، دوست زیباش که همیشه همراهش بود و حالا نمی‌دونست در چه حاله، تنها پلکِ غمگینی زد و بزاق دهانش رو فرو برد.
سرش تیر می‌کشید و این تجربه‌ی همیشگی مرور خاطراتش بود؛ طیلا به یاد می‌آورد که چطور به زمین اومده، به یاد می‌آورد که چطور سوکجین رو دیده، به یاد می‌آورد که چطور دلبسته‌ی خنده‌هاش شده... یادش می‌اومد که اولین بار اون رو از مرگ نجات داده، یادش می‌اومد که همیشه بعد از کارش به دنبالش می‌رفته اما، یادش نمی‌اومد زمانی که بهش اعتراف کرد چه اتفاقی رخ داد! حتی به یاد نداشت که آیا پروردگارش و فرشته‌ی الهی آسمانش، زادکیل رو در جریان احساسات ممنوعه‌اش قرار داده یا نه؛ طیلا تنها خشمِ از دست دادن معشوقه‌اش رو به یاد می‌آورد!
خاطراتش روی یک پس زمینه‌ی خاکستری و محو به سرعت می‌چرخید و تنها چیزی که می‌دید، رانده شدنش از آسمان‌ها به خاطر عشقش بود! حتی به یاد نمی‌آورد که آیا سوکجین عشقش رو پذیرفته یا نه و تنها از این موضوع اطمینان داشت.

𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵏᵒᵒᵏᵛ ᵛᵉʳWhere stories live. Discover now