❤︎37𝐓𝐡 𝐏𝐞𝐭𝐚𝐥❤︎

1.2K 205 94
                                    

۵۵ سال قبل.

در حالی که نفس نفس می‌زد از پله‌های ورودی خونه بالا رفت. با دست‌های لرزونش به دنبال کلید گشت و در حالی که برای بار سوم کلیدی که از مابین انگشت‌هاش لیز می‌خورد و روی زمین میفتاد رو بر می‌داشت، در خونه رو باز کرد و وارد شد. با صدای بلندی همسرش رو صدا کرد و بدون اتلاف وقت به سمت اتاق خواب دوید:
- مینگی؟ مینگی؟ مینگی کجایی؟

زن، مضطرب به سمتش اومد و در حالی که به وضعیت آشفته‌ی مرد نگاه می‌کرد، پرسید:
- چی شده جینهون؟ این چه سر و وضعیه؟

با آشفتگی به سمت دراور قدم برداشت و در حالی که یکی از کیف‌های شونی توی اتاق رو بر می‌داشت، هر آنچه که توی کشو می‌دید رو توی کیف می‌چپوند. چیزهایی مثل شناسنامه، پول، طلا و مدارک مهم.

- پیدامون کردن مینگی، زیاد وقت نداریم یه دست لباس برای خودت و جیمین بردار، باید زودتر از شهر خارج بشیم!

سرش رو تکون داد و بدون این‌که سوالی بپرسه به سمت کمد رفت. پالتوش رو به همراه کاپشن پسرش برداشت و به سمت اتاق خواب فرزندش رفت. نگاهی به پسر شش ساله‌اش که به نظر می‌رسید غرق در خوابه انداخت و مضطرب صداش زد:
- جیمین؟ جیمین عزیزم؟

با ملوچ ملوچی، آهسته چشم‌هاش رو باز کرد. با یک دست روی چشمش رو مالش داد و با لحن بچگانه‌ی خودش گفت:
- مامانی؟ چیزی شده؟

زن در حالی که به پسرش کمک می‌کرد تا روی تخت بنشینه و بعد کاپشنش رو بپوشه، با لبخندی که سعی می‌کرد طبیعی باشه، گفت:
- یادته گفتی دوست داری به یه شهر بزرگ‌تر بریم تا بتونی پارک‌هایی که سُرسُرهای بزرگ و تاب‌های رنگارنگ دارن رو ببینی و خوش بگذرونی؟ حالا بابا اومده و می‌خواد ما رو ببره یه شهر بزرگ‌تر. باشه؟

خوشحال در حالی که لبخند بزرگی به روی لب‌هاش می‌نشوند سرش رو تکون داد و زن همزمان با کنار زدن موهای فرزندش، روی سرش رو بوسید و دست‌هاش رو زیر بغل فرزند خواب‌آلودش زد و به محض بلند کردنش با دیدن همسرش که در چارچوب در ایستاده بود، آب دهانش رو قورت داد.

مرد نگاهی به همسر و فرزندش انداخت و در حالی که دو ساک رو توی دست گرفته بود، لب زد:
- بریم.

مسیر خانه تا ماشین کوچک و درب و داغونشون به سرعت طی شد و زن در حالی که با دست‌هاش، تن فرزندش رو در آغوش گرفته بود، به همسرش که با سرعت به سمت خارج شهر می‌روند، نگاه کرد:
- کی لومون داده؟

در حالی که فحشی زیر لب می‌داد، نیم نگاهی از آیینه به جاده‌ی خلوت انداخت و جواب داد:
- هانیول، اون عوضی خودخواه! قسم می‌خورم که بابت این موضوع ازش انتقام بگیرم!

نفس کلافه‌ای کشید و نگاهی به پسرش انداخت و لب زد:
- نمی‌ذارم اتفاقی براتون بیفته. به سئول می‌ریم، اونجا جامون امنه. همه‌ی اطلاعات دست منه کافیه که به سازمان برم و...

𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵏᵒᵒᵏᵛ ᵛᵉʳOù les histoires vivent. Découvrez maintenant