2019/01/01
″شبی که با اومدنش، روشنی فردا رو بی معنی کرد″
پسر جوان نگاهش رو از قطر های بارون که پی در پی به پنجره اتاقش بر خورد میکردن و رو به پایین میلغزیدن گرفت و به سمت دیگه ای چرخوند..
دستش رو از زیر چونش برداشت و به سمت گوشه میز، برای برداشتن دفتر خاطراتی که زمانی به کودکی به اسم وانگ ییبو تعلق داشت خم شد.
ابن جا به جایی کوچیک، باعث شد صدای اعتراض صندلی چوبی بلند شه و اواز ناهماهنگی رو همراه با ملودی بارون سر بده...
پسر جوان بدون هیچ اهمیتی به تنها فرد معترض جمع ، دوباره سر جاش برگشت و قفل کوچیکی که دو رویه دفتر رو بهم متصل کرده بود رو باز کرد...
با باز شدن دفتر و نمایان شدن خطوط کج و کوله و نامنظمی که پسرک خیلی خوب باهاش اشنایی داشت لبخند نامحسوسی زد و به اهستگی شروع کرد به ورق زدن.
هر کدوم از اون برگه ها اتفاقات تلخ و شیرین دوران کودکی پسر بچه رو تو خودشون جای داده بودن...
ییبو دفتر رو ورق میزد و نگاهی به موضوع هرکدوم از صفحه ها مینداخت.
-روزی که اولین بار دوچرخه سوار شد.
یه خاطره خوب..-روزی که برای اولین بار دریا رو دید.
-روزی که سگش مرد..
یه خبر بد... چی از این اتفاق برای ییبوی ده ساله میتونست بد تر باشه؟و...
ییبو وقتی به نیمه های دفتر رسید دسته صفحات باقی مونده رو کنار زد و به اخرین برگه ی سفید رسید.
پسر با طمانینه کمی خودش رو جلو کشید و روان نویس مشکی رنگ کنارش رو برداشت.
″اگه همه چی برعکس میشد...؟″
پسر این جمله نه چندان واضح رو در قسمت خالی موضوع نوشت و به ابتدای خط اول رفت .
-قرار نیست وقتت رو بگیرم...
خوندن و نوشتن رو یاد گرفتی دیگه..مگه نه؟
میدونی پسر کوچولو، تو دنیا اتفاقات عجیب غریب زیادی میوفته...اینو نگفتم که بترسیا! نه! فقط میخوام بدونی که یاد گرفتن دوچرخهسواری و مسافرت با دوستای مدرسه ات دیگه چند سال دیگه برات لذتی نداره... مرگ سگ دوست داشتنیت یا شکستن ماشین اسباب بازیت دیگه چندان ناراحتت نمیکنه، خوشحال شدی؟ میدونی... حتی شنیدن این واقعیت هم دیگه تو اینده خوشحالت نمیکنه!
همه چی از یه جایی به بعد خیلی سریع اتفاق میوفته... حتی سریع تر از اون لحظه ای که تو پارک داری بازی میکنی و با دیدن یه بچه هم سن و سال دیگه مثل خودت، جلو میری و همزمان با دراز کردن دستت میگی ″ با من دوست میشی؟ ″میدونی کوچولو... وقتی بزرگ شی سخت دوست پیدا میکنی... اما راحت از دستشون میدی، اگه تو الان ده سالت باشه دقیقا یازده سال بعد قراره بهترین دوستت رو تو دانشگاه ملاقات کنی. ″یوبین″
ا
VOCÊ ESTÁ LENDO
▼ꜰᴀʀᴇᴡᴇʟʟ△
Ficção Adolescente{𝘊𝘰𝘮𝘱𝘭𝘦𝘵𝘦𝘥} میمیریم ... هممون میمیریم... حتی شما پزشکا... حتی تو ! دیر یا زود میمیریم ، زمین داره خفه میشه! ◖𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦 : 𝘠𝘪𝘻𝘩𝘢𝘯◗ ◖Genre: Romance,Slice of life,Drama,Angst◗ 🚑 1 in #modaozushi 🚑 🚑 2 in #theuntamed 🚑