چو شب شد
هوای آسمان تیره گشت
ابرها گریان
و قطره اشکی از چشم
ماه افتاد
قطره ی اشک ماه
افتاد روی زمین و دختری شد از
جنس ماه
ماهی که خود وجودی از زمین بود
دخترک متعجب اطرافش را نگاه کرد
او اشک ماه بود و حالا دخترِ زمین
برهنه بود و اشک های ابر بدن نورانی اش را خیس کرده بود
دستانش را دور خود حلقه کرد
و رفت و رفت
تا به رود خانه ای رسید
کنار رود خانه پسرکی تنها بود
پسرک تا او را دید پیراهن بلندش را به دخترک داد
پسر از او پرسید تو که هستی
دخترک غمگین گفت من اشک ماه هستم و حالا روی زمین افتاده ام
پسرک متعجب گفت پس تو بودی که افتادی ؟
دخترک سر تکان داد و گفت میخواهم برگردم تو راهی میدانی؟
پسر گفت نه من هیچ راهی ندارم اما اگر بخواهی میتوانم با تو بازی کنم
دختر متعجب گفت بازی؟
پسر لبخند زد_بله ما می‌توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم
پسر و دختر از جنگل خارج شدند
آن ها باهم راه رفتند،دویدند، از درخت بالا رفتند،آواز خواندند
دختر تا به حال چنین احساسی نداشت احساسی که یک شبه در قلبش رویید و نمی دانست چیست
نزدیک طلوع آفتاب هر دو دست در دست هم بالای تپه ای رفتند
دخترک به طلوع آفتاب نگاه کرد
و گفت:تا به حال چنین چیز زیبایی را ندیده بودم
پسرک گفت:من هم تا به حال کسی را به زیبارویی تو ندیده بودم
قلب دخترک به تپش افتاد و به پسرک نگاه کرد
احساس عجیبش بیشتر و بیشتر شد
رو به پسرک گفت
احساس عجیبی دارم اما نمی دانم نامش چیست
پسر گفت دوست داشتن. نامش دوست داشتن است
دختر گفت یعنی چه
_یعنی من بی تو نمی توانم زنده باشم و تو نیز بی من نمی‌توانی
دخترک گفت: زیباست
خورشید تقریبا بالا آمده بود
ناگهان دستان دخترک در دستان پسرک آب شدند و بالا رفتند
پسرک گفت دست هایت ؟ چرا این اتفاق افتاده است؟
دخترک لبخند غمگینی زد : فکر کنم وقت خداحافظی ست
پسرک ناباور گفت اما من بی تو نمیتوانم زنده بمانم
دخترک جلو آمد و بوسه ای روی پیشانی پسرک زد
و گفت: دوستت دارم
دخترک ذره ذره بخار شد و بالا رفت
و به ماه رسید او دیگر قلب ماه شده بود
پسرک گریه کرد آنقدر گریه کرد که روح از تنش جدا شد
جسم بی جان پسرک تبدیل به گل شد؛گلی که قلب زمین بود
از آن روز به بعد ماه همیشه به دور زمین می چرخد تا همیشه همراه پسرک باشد
و زمین نیز همیشه به ماه نگاه می‌کند تا بلکه دخترک دوباره پایین افتد
_او
