داستان او

20 7 23
                                    

او تنها به دنیا اومد....
او هیچ کس را نداشت
آه! اوی کوچک من!
چه دردسر ها که نکشیدی
چه ها که بر سرت آمد و دم نزدی
تو در دنیایی به دنیا آمدی
که می‌خواست از تو شیطان بسازد
پس روحت را کشت و
در فاضلاب انداخت
فاضلابی که آدم های بسیاری در آن
تنها بودند
پس با خود گفتی
که می‌خواهی با آنها تنهایی ات را
بگذرانی
اما تمام آنها مثل تو نبودند
برخی واقعا شیطان بودند
و برخی فرشته؛درست
مثل آن موقع های تو!
تنها ‌کسی که همانند تو بود
تصویری مقابل آینه بود
که تو را به مرگ سوق میداد
پس تو تنها تر از قبل شدی
در تاریکی ماندی؛
با شب دوست شدی
و عاشق ماه شدی
اما ماه تو را نخواست
و دوباره تنها شدی
دیگر حتی ماه هم
نورش را به تو نمی داد
زخم های روحت بیشتر و بیشتر
شدند
جوری که نامت را فراموش کردی
میان هیاهوی بی صدای اطرافت
شب عاشق تو شد
و تو نوری شدی برایش
پس تو با شب یکی شدی
به آسمانها رفتی......
و تبدیل به تک ستاره ی
نورانی شب شدی
و ابدیتت را در آغوش شب
گذراندی......
جایی که از همان اول متعلق به
تو بود.....!
پس آرام بخواب ای اوی عزیز
چرا که دیگر کسی به تو آسیب
نمی‌زند.....
آنجا که تو هستی درست است که
تاریک است
اما تمام آنان که آنجا هستند
تو را دوست دارند و با تو
دوست هستند....
_او

بوی ماهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora