یادش اومد روزی که اون و لیام بعد از برف بازی اومدن تو ماشین قهوه گرمشونو گرفتن تو دستشون و این اهنگ رو با هم خوندن، وقتی زین از افکارش بیرون اومد حس کرد گوشه ی چشمش خیس شده و داره لبخند میزنه، اون واقعا دلش واسه تدیش تنگ شده بود.گوشیشو برداشت و تو پلی لیست مورد علاقش رفت، چند تا اهنگ جدید بهش اضافه کرد و پلی کرد .به اهنگا گوش میداد و تو ذهنش نوت ها رو برا خودش میخوند تا حس کرد هواپیما تکون میخوره که یعنی بلند شده.
چند تا اهنگ دیگه که گوش داد با بی حوصلگی هندزفری رو در آورد و بیرون رو نگاه کرد، همه چیز خیی کوچیک دیده میشدن. بخاطر سرما خدمه رو صدا زد و یه پتو گرفت.
سعی کرد چشماشو ببنده و بخوابه اما نمیتونست.پسورد گوشیشو وارد کرد و داخل گالریش رفت اون داشت عکسای خودش و لیام و میدید روزی که با هم رو کاناپه زیر پتو انیمیشن میدیدن، شب کریسمس که لیام داشت قایمکی برای زین کادو اماده میکرد و زیر درخت میزاشت و بدون اینکه لیام بفهمه زین ازش عکس گرفته بود، اون موقعی که با هم تو حموم بودن و لیام داشت با شامپو حباب درست میکرد و یکی از حبابا رفت تو دهن زین
زین با دیدن این عکس خندش گرفت و همینطور به ترتیب میزد عکس بعدی.اون غرق زیبایی و شیرینی پسر کیوتش شده بود که یهو یکی از نودای لیام اومد، اون با خودش فکر کرد که لیوم چق هاته و چقدر الان دلش میخاد بره خونه و با اون کلی بازی کنه،
اون با این فکر لبخند کجی زد و زد عکس بعدی، یک لحظه فراموش کرد که باید نفس بکشه، اون عکس رو اون روز وقتی لیام داشت روی زین سواری میکرد و نیاز داشت که بیاد گرفته بود و با دیدنش حس کرد داره هارد (سفت) میشه، خودشو جمع کرد و زد عکس بعدی تظاهر کرد که میتونه خاطراتو از ذهنش پاک کنه ولی نمیشد.*اسمات*
اون نتونست طاقت بیاره و زد عکس قبلی یادش اومد که اون روز برای پسرش رینگ گذاشته بود و اجازه ی اومدن بهش نمیداد و لیام با چشمای بسته و غرق لذت و درد دیکش روی دیک زین بالا پایین میشدو سواری میکرد.
زین هر لحظه حس میکرد که داره هارد تر میشه واقعا دیکش درد میکرد و باید این مسئله رو حل میکرد.نگاهی به صندلی ردیف بغلی انداخت، خیالش راحت شد و هوفی کشید صندلی خالی بود...
جلوی اون هم یه پیرمرد بود که هدفون گذاشته بود و خوابش برده بود، با خودش فکر کرد، اره کسی منو نمیبینه.اون اروم بدون اینکه جلب توجه کنه زیپ شلوارشو باز کرد و دیکش رو از داخل باکسرش بیرون اورد، اون هی مواظب بود که مبادا کسی بیاد و اونو ببینه و همین نگرانی اونو هورنی تر می کرد.
اون به عکس نگاه کرد و به خاطراتی که اون روز داشتن فکر میکرد
اینکه رینگ لیام چقدر تنگ بود یا چطور مثل فرشته ها شده بود وقتی از لذتی که زین بهش میداد چشماش خمار شده بود و کمرش قوس گرفته بود و ناله میکرد.
YOU ARE READING
Metanoia [Z.M/L.S]
Fanfiction[Z.M] [L.S] در حال آپ* واژه metanoia مِتانویا؛ ریشه: یونانی معنی: تغییر ذهن، قلب و یا نوع زندگی. تحول بزرگی که در وجودت و زندگیت ایجاد می شود و راهت را از مسیر قبلی جدا می کند.