چشماشو باز کرد. واقعا حال و حوصله ی بیدار شدن و نداشت چون هر چی زود تر حاضر میشد باید از لیومش زودتر خداحافظی میکرد.
اره... دیشب منیجمنت کثافتش زنگ زده بودن و زینو مجبور کرده بودن که فردا باید بیاد نیویورک تا با ی کالسکه خالی جلوی پاپا ها راه بره و تظاهر کنه که خیلی خوشحاله.
خودشو جابه جا کرد و به سمت لیومش خم شد، لیام چشماشو بسته بود زین نمیخواست لیومشو بیدار کنه ولی دلش واسش تنگ شده بود دستشو اروم روی لپای شکلاتی لیام کشید و اروم نازش کرد یک بار... دو بار... سه بار...
نمیتونست بس کنه:) لیام لبخندی تو خواب زد و زین همون موقع حس کزد میتونه از شدت کیوت بودنش بمیرههه.پیشونیشو به پیشونی لیام نزدیک تر کرد و لباشو اورد جلو و لیامو بوسید، لیام چشماشو باز کرد و لبخندی زد، چشماشون بسته بود و اروم اروم لب هاشونو رو هم تکون میدادن زین دلش میخواست زمان وایسته اما خب این غیر ممکن بود،نبود؟
لیام با صدای خشداری گفت :چقد زود بیدار شدی.
- اره تدی هممم راستش خوابم نمیومد... نمیتونستم بخوابم... میدونی لیوم... ی.. یچیزی هست که میخواستم بهت دیشب بگم ولی نتونستم...زین میخواست ادامه بده که دید پسرش با چشمای گرد شده داره نگاش میکنه
- وای نه لیوم بخدا هیچی نشده اروم باش
با خودش گفت اره اون میخاد ب..بره ی بیبی دیگه پیدا کنه م..من میدونم.. اون از م..من خس..ته شده..لیام از شدت استرس داشت میلرزید ولی سعی میکرد نشون نده با انگشتاش مشغول بود و زین نمیخواست پسرشو بترسونه اون دیدی که لیام این چند هفته خیلی حساس شده و بیشتر وقتا تو فکره .
اره لیام جدیدا خیلی حساس شده بود و همه اینا تقصیر فتوشات های زین و جیجی بود که به اجبار با هم بودن... لیام اعتماد به نفس خودشو از دست داده بود و همش میترسید نکنه دراما ها به دعوا تبدیل بشن و زینیش تو خطر باشه!
لیام نفس عمیقی کشید و زین مطمئن شد که اون حالش خوبه
- راستش دیشب اقای گری زنگ زد و گفت که باید برم نیویورک گف امروز با پاپاها قرارداد بستن و قراره برم با کالسکه از چن تا مکان و خیابون رد شملیام که فهمید اون باید بره و لیام نمیتونه باهاش بره چون کلی کار داره تو شرکت و باید ازش جدا باشه، اشک تو چشماش جمع شد.
خودشو لوس کرد و گفت : ددیِ لیوم کی بر میگرده؟زین دستش رو گذاشت زیر چونه لیامو گفت
- بیبی زود برمیگردم ساعت ۹ صبح پرواز دارم و ساعت ۴ بعد از شهر باید برم اونجا پس اگ کارشون ۷ ساعت بعدش تموم شه میشه ساعت ۱۱ شب!
زین گوشیشو چک کرد و گفت
- اره بیبی ساعت ۹ فردا صبح پرواز دارم و برمیگردم پیشت!
ESTÁS LEYENDO
Metanoia [Z.M/L.S]
Fanfic[Z.M] [L.S] در حال آپ* واژه metanoia مِتانویا؛ ریشه: یونانی معنی: تغییر ذهن، قلب و یا نوع زندگی. تحول بزرگی که در وجودت و زندگیت ایجاد می شود و راهت را از مسیر قبلی جدا می کند.