با این حرف در اتاقش رو باز کرد و رفت داخل و پشت سرش بست
سمت میزش رفت و رو صندلی نشست.برنامه کاریشو چک کرد و متوجه شد باید امروز به چهار تا شرکت زنگ بزنه و چیزایی که نیاز دارن رو سفارش بده.
بعد از یه روز فاکینگ سخت کاری با یه سری معاون و مدیر شرکت زبون نفهمی که داشتن، خیلی براش سخت گذشته بود.
لیام چشماشو بست و کمی بهشون استراحت داد.
بعد از مدتی از جیک خواست که براش ی قهوه بیاره، گوشیشو برداشت و به زین زنگ زد
*بوق، بوق، و بوق سوم
-های بیب+های زینی ببخشید اگه مزاحم کارت شدم...
- نه من الان کاری ندارم بیبی نگران نباش. میخواستم خودم بهت زنگ بزنم حالت چطوره لویی اومد سمتت؟+من خوبم همه چی خوبه... فقط دلم تنگ شده بود؛)
-منم دلم برات تنگ شده لاو، قول میدم زود برمیگردم.+اوهوم میدونم... *لحنش خیلی عجله ای و خستست باید کار داشته باشه الان اره اون اونجا سرش همیشه شلوغه* عااام.. من باید برم زینی...
-باشه بیب برو کاراتو انجام بده منم باید برم این چند ساعت اخر خیلی اذیت میکنن...
لیام با خودش فکر کرد *خب معلومه کار داره اصلا چرا باید فکر کنم وقت حرف زدن با من و انقدر لوس بودن و مسخره بازیمو داشته باشه* +اوه... بای زینی
-فعلا بیب!
گوشیو قطع کرد و سعی کرد رو کاراش تمرکز کنه، جیک راست میگفت، این چند وقت اصلا حواسش به کارش نبوده...
بعد از چند ساعت کارای امروزشو تموم کرد،برگه ها رو مرتب کرد و از جیک خداحافظی کرد.
باید برای شام با لویی بیرون می رفت، گوشیشو چک کرد و دید که لویی دم شرکت وایستاده
*هی لیام
-سلام لویی... خودم با ماشین میومدم چرا اومدی دنبالم...
*نیازی نبود من بیکار بودم و یه دوری هم زدم.-باشه مرسی لویی
لیام لبخندی زد و داخل ماشین نشست.
رستورانی که میخواستن برن زیادم دور نبود پس ده دقیقه ای طول نکشید و اونا رسیدن.سر میز لویی کلی چیز میگفت و لیامو میخندوند، لویی درک میکرد که لیام داره اذیت میشه بخاطر قضیه جیجی البته حق داره! خودش هم نمیتونست تحمل کنه که پارتنرش یکی بگه رو ببوسه یا به عنوان دوست دختر باهاش اینور اونور بره، خب این خیلی سخت بود.
لویی به لیام نگاه کرد که با غذاش بازی میکرد،
*هی هی فسقلی، ما نیومدیم اینجا با غذامون بازی کنیما... باید غذاتو کامل بخوری، وگرنه به زین میگم و توعم میدونی که اون قراره ناراحت شه پسسسسس؟
YOU ARE READING
Metanoia [Z.M/L.S]
Fanfiction[Z.M] [L.S] در حال آپ* واژه metanoia مِتانویا؛ ریشه: یونانی معنی: تغییر ذهن، قلب و یا نوع زندگی. تحول بزرگی که در وجودت و زندگیت ایجاد می شود و راهت را از مسیر قبلی جدا می کند.