last Part 25

360 48 163
                                    

(یک روز در یک زمان )

درسته که اتفاقات زیادی افتاده بود اما سان هنوز یه چیز رو فراموش نکرده بود این که اون ها به دستور فرمانده ی بهشت یعنی هونگ جونگ فراخوان شده بودند تا حقیقت رو بفهمند و به طرز واضحی یه بهشتی نمی تونست به این قلمرو قدم بزاره چون ساختار بدنیش کشش موندن تو این دنیا رو نداشت، درست مثل آدم ها که تو سیاره های دیگه ای جز زمین ممکنه بسوزند ، یخ بزنند یا منفجر بشند و نفس کم بیارند، فرشته ها هم بدنشون با دنیایی که براش ساخته نشده بودند سازگاری نداشت.

پس هدف از اوردن اون ها به این دنیا چی می تونست باشه و کجا و کی فرمانده رو قرار بود ملاقات کنند.

حالا که به نظر می رسید که حرف های پدرِ وویونگ به پایان رسیده و دیگه قضیه ای برای روشن کردن نداره بهترین موقعیت برای رفتن پیش مهره اصلی که فراخونده بودتشون نبود؟

با فکر کردن به هونگ جونگ یه مسئله ی دیگه هم تو ذهنش اومد، پس سوالش رو بدون درنگ پرسید:

-شما و فرمانده دو قلو هستید درسته پس شما چرا پیر ترید؟

خب انگار که پرسیدن سوالش باعث شد پدر وویونگ اون حالتی که معذب شده و در حال وانمود به اینِ که داره محیط اطرافی رو که احتمالا مثل کف دستش بلده و با یه نگاه با صد ارور منظره تکراری است لطفا زاویه دید ررا تغییر دهید، به رو میشه رو نگاه می کنه؛ بتونه خودش رو جمع کنه و تغییر جوی بینشون صورت گرفت.

اما دست دست کردنش برای پاسخگویی باعث شد که سان جوابش رو زود تر از سمتِ

بخش شیطانی وویونگ بشنوه البته اون در واقع داشت تو افکارش مسخره اش می کرد. "این احمق حتی نمی دونه سن یه موجود غر زمین از لحظه ای که پاش و تو زمین بزاره طبق زمان اون ها عمرش میگذره، دنیای انسان ها خیلی زودگذره و ما جاودانه نیستیم فقط زمان دنیامون کند میگذره برای همین که اکثرا زنده ی ابدی و جوون به نظر می رسیم ".

خب این که با یه بوسه خوننین تونسته بود خودش رو به اون چشم ارغوانی وصل کنه این سود ها رو هم داشت.

برادرِ فرمانده هم پاسخ تکراری داد:

-من پسرم و به سرپرستی گرفتم و مجبور شدم چند سالی رو تو زمین وقت بگذرونم.

سان تازه یادش اومده بود که این مبحث رو استاد سونگهوا هم قبلا بهشون یاد داده، اون همیشه معتقد بود دانایی و اخلاق یه مسیر بهم پیوسته است پس به جز آداب نکات علمی زیادی رو راجب خودشون و بشر بهشون یاد می داد و یکی از این نکته ها این بود که برای هر فرشته بیست سالی طول میکشه تا بهشتت بتونه به کالبدش عادت کنه و اون رو بخشی از خودش بدونه و ولحظه ای که طبیعت هاشون باهم قاطی باشه عمر یه فرشته مثل عمر خودِ بهشت به کندی میگذره و زمان به سختی روشون اعمال میشه مثل این

one day at a timeOnde histórias criam vida. Descubra agora