من جئونم, جئون جونگکوک یه گارسون تویه , یه رستوران بزرگ و خوب همونجوری که هر داستان فاکی از یه جای عنواری شروع میشه زندگی منم از طرز فکرم شروع شد... طرز فکر ف.. هی هی هی حق ندارین به طرز فکرم توهین کنین
خوب داشتم میگفتم همه چی از طرز فکرم شروع شد اینکه همه چیز مسخرست و داره مسخره ترم میشه آره اینجوری شروع شد چیهههه منتظر یه چیز خفن بودین بوم بوم حمله زد کشت؟ هه هه بپایین فشنگاتون تموم نشه نوپ زندگی من مثل یکی از کاراکترایی خیلی خیلی فرعی یه رمانه عاشقانه کوفتیه
بزارین بیشتر توضیح بدم... مثلا تصور کنین یه باغ بزرگ پر از گل تزیین شده ...با شمع و گلبرگای خوشگل یه میز با دوتا صندلی کیوت روی میز پر از غذاهای رنگارنگ و خوشمزه .....یه طرف میز یه امگای خوشگل با پیراهن کوتاه قرمز خوش هیکل و اون طرف میز هم یه الفای شاهزاده و جنتلمن که آماده زانو زدن برای خاستگاریه ...خوب تا همینجا بسه میگین من کجای این تصویرم ؟؟ خوب من اون گارسونیم که همه این کوفتی هارو برای اون دوتا کلم عاااا عق ببخشید عاااشق آماده میکنم و یه گوشه وایمیسم تا بالاخره در حد چص مثقال از ۳۰ کیلو غذایی که جین پخته بخورن... الفا سوپرایزش کنه امگا بله بده برن تو حلق هم و درحالی که دارن حلق همو لیس میزنن گمشن تو یه اتاق و من باز همه چیو جمع کنم خوب فهمیدین دیگه؟
داشتم میگفتم همه چی اینجوری بود او فکر کردین قراره شاهزاده سوار بر اسبمو در حالی که چنتا قلدر بهم زور میگفتن پیدا میکنم و میریم تو حلق هم؟؟؟ اگه همچین فکری داشتین لطفا پارکتونو عوض کنین
هی هی هی من همون اولشم بهت گفتم من جئون جونگکوکم قرار نیس همچی اینقدر ساده باشه
لطفا به حرفام اعتماد کنین برین یه لیوان چایی یا قهوه بریزین و بایین بشینین که با داستانم کار داریم
صبح به عادت از جام پاشدم اره درسته از عادت نمیدونم چرا همه رمانا باید یه نوری از یه سوراخ فاکی بیفته رو چششون و بیدار بشن یا یه الارم کوفتی باشه؟ نمیشه خود به خود بیدار شد؟ یکم تنوع داشته باشین این داستان منه و قبلا هم گفتم قرار نیست اینقدر ساده باشه اوکی کجا بودیم؟؟ صبح بود و .... اها داشتم میگفتم پاشدم رفتم دستشویی و کتاب خوندم ...باشه باشه میدونم بیمزه بود ولی خوب فکر نکنم لازم باشه توضیح بدم بعد رفتن توی دستشویی چیکار کردم درسته من مثل بقیه نیستم ولی اناتومی یکسانی داریم پس مجبورم بشاشم و برینم ... شت خوب فکر کنم همین الان گفتم که چیکار کردم به هر حال از بحث دور نشیم
مسواک زدم اومدم بیرون از توی یخچال ساندویچ هایی که دیروز از رستوران اورده بودم و برداشتم و گذاشتم توی ماکرویوم و روی نیم دقیقه گذاشتمش یه لیوان اب پرتقالم ریختم و یه صبحونه کامل و شاهانه خوردم
میدونین از کدوم بخش شغلم خیلی خوشم میاد؟؟ دقیقاا همین بخشش که میتونی غذاهای مونده رو برداری و بیاری خونه هی هی هی اینا توی اشپزخونه بودن و اضافه پخته شدن و اصلا به خودتون جرعت ندین بهم بخندین من اهمیتی نمیدم... اونی که سود کرده منم شما کلی پول میدین که همین و توی رستوران ما بخورین و بوووم حدس بزن چی من همون غذا رو مجانی تو خونم دارمش حالا کی باید بخنده؟ بعد صبحونه رفتم تا اماده بشم و خوب درسته فقط یه گارسونم ولی دلیل نمیشه عاشق تیپ زدن نباشم
بعد برداشتن کلید و کیف پول و موبایلم از خونه زدم بیرون به کافه رو به روی خونم رفتم درو هل دادم و صدای زنگوله بالای در بهم خوش امد گفت هوسوک پشت به من در حال ور رفتن با دستگاه قهوه ساز بود با صدای زنگوله در برگشت و با لبخند بهم نگاه کرد خوب میدونین هوسوک از اون مورد هاست که اگه بهش لبخند نزنی قضیه خیلی ترسناک میشه فکر نکنم لازم باشه توضیح بدم پس فقط یه لبخند بهش زدم با انرژی همیشگیش گفت " اوووه جونگکوکا صبحت بخیر میبینی چه صبح خوبیه؟ ".اهمی گفتم و سری تکون دادم
ВЫ ЧИТАЕТЕ
تو رئیس من نیستی / vkook
Фанфикجونگکوک یه امگاس یکی از اون تنهاهاش که از عشق متنفره و زندگی سادشو به همچی ترجیح میده خانوادش مردن و خوب اون باهاش کنار اومده و یاد گرفته تنهایی راحت تره ولی خوب سرنوشت فاکی مگه میزاره؟؟ یه روز که مثل هر روز داشت برای گرگای عاشق توی رستوران غذا سرو...