بعضی تصمیم ها با عقل گرفته میشه بعضی از سر احساسات ولی تصمیمای من؟ خوب بستگی داره به لپ راست باسنم باشه یا چپش و این یکی به هردو لپش بود
ولی کی اهمیت میده ...این کارم قطعا قراره یکی از پر افتخارترین کاری باشه که برای بچه های نداشتم تعریف میکنم و عمرا ازش پشیمون بشم
قبلا هم گفتم من جئون جونگکوکم
اهه فک کنم الان همتون منتظر بقیه داستان ریدمانیم هستین... زیاد منتظرتون نمیزارمچایی هاتونو اماده کنین
خوب کجا بودیم... ازش بدم میاد دیدمش سطل و فلان چقدرم تو عکسا خوب افتادم ...امم آهان کل سالن توی سکوت رفت ... یه جور مثل صحنه اسلوموشن توی سریالا... دهن ها همه باز و ملت شوکه... خیلی حس خوبی داشت ... و یهو همچی انگار سریعتر از حالت عادی شد ملت حمله کردن و با گوشی و دوربین هاشون چیک چیک عکس گرفتن
خوب کار من اینجا تموم شد فک کنم لازم به نوشتن نباشه به طور واضحی اخراجم فیس عقابی گرفتم از بین بقیه لایی کشیدم و بعد برداشتن لباسام فلنگو بستم
نه اینکه در برم ولی خوب کی دلش میخواد مخاطب این همه ادم باشه منکه نیستم
////////////////
مثل همیشه تیپی زدم و از خونه رفتم بیرون میدونین بخاطر کار شاهکاری که کردم میخوام یه هفته استراحت کنم و بعد برم دنبال شغل اصولا اینقدرا دست و دلباز نیستم ولی لعنتی من روش جلو همه اب لجنی ریختم
دلم خنک شد حتی با یاد آوردیش... میدونی چیه جئون امروز واست دوتا شیرموز میخرم
وارد کافه سُپ شدم روتین همیشگی صدای زنگوله برگشتن هوسوک و لبخندش یه لبخند بهش زدم و اونم مشغول آماده سازی سفارش همیشگیم کرد و اوهه مثل همیشه حرف زدنش شروع شد هوسوک " واو جونگکوکا دیروز عجب علم شنگه ای به راه کردی توی کل شهر صداش پیچیده ."
با تعجب پرسیدم " منظورت از کل شهر و خبر؟"
یهو در داخلی کافه باز شد و مین یونگی ازش بیرون اومدشما نمیدونین ولی اومدن مین یونگی به کافه اونم این وقت صبح مثل طلوع خورشید وسط شبه
یونگی با دیدن من گفت" با اینکه زیاد ازت خوشم نمیومد ولی اگه خواستی میتونی بیای اینجا کار کنی به عنوان گارسون."
اوکی ولی اینکه الفا مین یونگی حرف بزنه مثل اینه که خورشید نصف شب طلوع کرده باشه و یهو آب طعم شیرموز بده
اونم با من با این پیشنهاد ؟نه اینکه من کم کسی باشم من جئون جونگکوکم ولی خوب هر کسی برای فرد دیگه همونقدر مهم نیست
درحالی که خشکم زده بود شیرموز امروزمو گرفتم و وقتی خواستم حساب کنم مین یونگی گفت" به حساب من."
اوکییی چه اتفاق شتی اینجا داره میفته از کافه بیرون رفتم و مستقیم برگشتم خونه سراغ گوشیم که از همون دیروز که اومده بودم بیرون خاموشش کرده بودم چون خیلی زنگ میخورد با روشن شدن گوشیم سیل تماس ها و پیام ها پیداش شد
![](https://img.wattpad.com/cover/308645116-288-k718952.jpg)
YOU ARE READING
تو رئیس من نیستی / vkook
Fanfictionجونگکوک یه امگاس یکی از اون تنهاهاش که از عشق متنفره و زندگی سادشو به همچی ترجیح میده خانوادش مردن و خوب اون باهاش کنار اومده و یاد گرفته تنهایی راحت تره ولی خوب سرنوشت فاکی مگه میزاره؟؟ یه روز که مثل هر روز داشت برای گرگای عاشق توی رستوران غذا سرو...