امروز با صدای داد و بیداد از خواب بیدار شدمبا ترس از روی تخت بلند شدم و بیرون اومدم
کنار مامانم ایستادم و سعی کردم جلوی هر اتفاقی که قرار بود بین مامان و بابام بیوفته رو بگیرم ،و از مامانم حمایت کنم
اون اومد که منو با خودش ببره
لعنت حس میکنم یه بچه ی پنج سالم نه یه نوجوون نوزده ساله
داد زدم و نمی دونم چجوری اونو از خونه بیرون پرت کردم
اون بهم گفت دیگه بچه اش نیستم و باید قید ارث و بزنم
به هر حال که من چیزی ازش نمی خواستم
روی تخت نشستم که دیدم یه تماس از دست رفته از
فلیکس دارمبهش زنگ زدم ولی جواب نداد
اوکی منتظرش میمونم
ولی...
چرا استرس دارم و بدنم داره میلرزه؟
YOU ARE READING
diary (Complete)
Fanfiction𝙣𝙖𝙢𝙚:𝙙𝙞𝙖𝙧𝙮 𝙜𝙚𝙣𝙧𝙚:𝙙𝙧𝙖𝙢𝙖 𝙖𝙣𝙜𝙚𝙖𝙩 ⤥(ѕᴍụᴛ ʙ×ʙ) 𝙘𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚:𝙢𝙞𝙣𝙨𝙪𝙣𝙜 ⤥(𝖼𝗁𝖺𝗇𝗆𝗂𝗇) 𝙬𝙧𝙞𝙩𝙚𝙧:𝙙𝙖𝙧𝙠𝙗𝙞𝙣258 𝙩𝙧𝙖𝙣𝙨𝙡𝙖𝙩𝙤𝙧...