پله هارو دوتا یکی کردیم و سمت کلاسمون دویدیم
قبل ما مدیر رسیده بود و برده بودتشون دفتر
چانگبین : بیا بریم دفتر
_ نه نهه من خیلی از این پی دی نیم میترسم
چانگبین : پس میخوای چیکار کنیم همینجا بشینیم تا اخراج بشن ؟
_خیل خب عصبانی نشو بریم
هان : کجا به سلامتی؟
_هانییییی،پی دی نیم اخراجت کرد؟اشکال نداره غمت نباشه ها هر جا بری منم باهات میام
هان : چرا باید اخراجم کنه اصلا من پیش مدیر نبودم چی میگی
_مگه نبردنت دفتر مدیر؟پس کجا بودی؟
هان : نه برای چی ببرن؟دستشویی بودم
چانگبین : مینهو چی مینهو کجاست؟
هان : مینهو کیه؟
_همون که امروز باهاش دعوا افتادی
هان : من چرا باید بدونم اون کجاست؟
من و چانگبین با تعجب به هم نگاه میکردیم!چه خبره؟
_خیل خب مهم اینه که چیزی نشد .. بریم سر کلاسمون
هان : بریم
چانگبین و تنها گذاشتیم و رفتیم
ولی هنوزم ذهنم درگیر بود ، عجیبه،چرا سونگمین بهمون دروغ
گفت؟!
...
تنها اتفاق خوب امروز این بود که زودتر تعطیل شدیم
ولی ازونجایی که کنکور نزدیکه من و هان بعد از مدرسمون رفتیم کتابخونه
همیشه میز وسط وسایلمونو میزاشتین که یه دوتا میز چند نفره کنار هم بود بعدش کتابمونو میگرفتیم و میرفتیم یه جای دنج برای خودمون پیدا میکردیم و درس میخوندیم بعد برای استراحت یا چک کردن سؤالامون باهم برمیگشتیم سر میزمون
داشتم چندتا سوال از هندسه حل میکردم که یه لحظه احساس عجیبی بهم دست داد انگار یکی با مشت میکوبید تو قلبم و مغزمو فشار میداد انگار یه کسی بهم میگفت نگاش کن
کیو؟چیو؟!
سرمو بلند کردم و دنبال شخص گشتم با اینکه نمیدونستم دارم دنبال کی میگردم که چشمام با چشمای یک نفر گره خورد
اصلا حس خوبی نداشتم
هیچ قدرتی برام نموند نه چشم برداشتن ازش نه حرکت دادن هیچکدوم از اعضای بدنم...............
راستش انگیزه تم برای نوشتن ازبین رفته بود
و چون برگرده از داستان واقعی زندگیمه سخت بود نوشتن برام
البته قراره خیلی تغییر توش بدم و پایان شاد تقدیمتون کنم
لطفا دوستش داشته باشید🥰درضمن کل داستان از زبون فلیکسه❤️
YOU ARE READING
Give up love
Fanfictionاین داستان بر اساس واقعیت است اما مربوط به کاراکتر های استفاده شده در فیک نیست. این عشقه؟ همچین حسی وجود داره؟ شاید من متفاوتم؟خاصم یا عجیبم؟ ما هردو پسریم،باید چیکار کنم؟ دوراهی ماندن و نماندن از خود واقعیت فرار نکن نمیتونم با دوستم رقابت کنم اون چ...