Part 1 🥳

77 13 0
                                    

سلام خوشگلا
این اولین فیکیه که دارم مینویسم و براساس واقعیته
این داستان زندگیه منه و نمیدونم تا کجا بتونم ادامش بدم
امیدوارم دوسش داشته باشید🥰
.
.
.
.............................................................................

-مامان من دارم میرم مدرسه
مامان : همه وسایلتو برداشتی؟غذاتو کامل خوردی؟سرویست اومد؟
-اااررررههه همه کارام رو انجام دادم نه نیومده میرم دم در می ایستم تا بیاد،کار نداری؟خدافظ
مامان : خدافظ مراقب باش
-باشه

سمت در رفتم تا کفشامو بپوشم سرویس رسید سوار شدم بچه هارو گرفت و راه افتادیم
اولین روز مدرسه بود تازه وارد راهنمایی شدیم و حس عجیبی دارم
همیشه عاشق مدرسه بودم هرچی بود بهتر از خونه موندن بود.

همین که رسیدیم هان رو گوشه حیاط دیدم اصلا باورم نمیشد
منو هان از ابتدایی با هم دوست بودیم ولی چون من سال آخر ابتدایی مدرسمو عوض کردم یه سال همو ندیدیم و الان بدون هیچ هماهنگی ای تو یه مدرسه افتادیم .
سریع دویدمو سمتش رفتم اونم تا منو دید اومد بغلم
هان : فلیکسسسس نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود
-منم هانی خیلی وقته ندیدمت حالت بهتره؟
راستش هان دقیقا یکسال قبل از اینکه من مدرسمو عوض کنم پدرشو از دست داد
هان : بهترم تحمل میکنم
فقط تونستم لبخند بزنم ، حرفی نداشتم
اومدم جورو عوض کنم
-به نظرت تو یه کلاس میافتیم؟
هان : اگه بشه که عااالی میشه

خب مثل اینکه کلا روزگار به کاممون نبود
کلاسامون جدا شد که هیچ حتی تو یه سالن هم نیافتادیم
هییی زندگی
کلاس شروع شد و من فقط به این فکر میکردم که چطوری با این همکلاسی های عتیقه ام بسازم

مدیر : ببخشید مزاحم که نیستم
معلم : نه نه خواهش میکنم بفرمایید
مدیر : ممنون ، سلام بچه ها خیلی خوشحالم که میبینموتون امیدوارم سال تحصیلی ..
ندای دل : ایشش مگه همه اینارو سر صف نگفتی ول کن دیگه
مدیر : خب کسی هست که بخواد کلاسشو عوض کنه یا بره پیش دوستش؟
(شاید باورتون نشه ولی واقعا مدیرمون همین حرف رو زد )
ندای دل : نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم اصلا باورم نمیشد واقعا میتونستم؟یکم دودل بودم ولی آخر دستمو بلند کردم
مدیر : کدوم کلاس پسرم ؟
-کلاس شماره ۳
مدیر : دوستت اونجاست؟
-بله
مدیر : کیه
-هان جیسونگ
مدیر : خیله خوب وسایلتو جمع کن باهام بیا
خیلی ذوق داشتم یعنی بازم میتونستم با هان نو یه کلاس باشم؟
مدیر تشکر کرد و من هم خدافظی کردنو از کلاس بیرون زدم
واقعا رفتم کلاس ۳ و الان پیش هانی عزیزم نشستم
ردیف وسط بودیم معلم داشت اسم هارو وارد دفترش میکرد
برگشون کیفمو گذاشتم پشت صندلیم
معلم : سئو چانگبین
چانگبین : بله

.
.
.
خب این یه مینی فیک از یه داستان واقعیه که داستان زندگی و عشق خودمه امیدوارم تا اینجا خوشتون اومده باشه🥰
اگه دلتون خواست ووت بدین بوووس
دوستتون دارم😘

۱۴۰۰/۱۰/۱۲
2022/2/1

Give up love Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon