بعد مدت ها برگشتم☺️بریم ادامه
..............................................
نمیدونم چقدر گذشته ولی هنوز نتونستم ازش چشم بردارم، حتی پلک هم نمیزنم، چرا نمیتونم تکون بخورم چم شده؟
هان:لیکسی
_ هان؟
هان:کجایی؟
_همینجا
هانی چشماشو ریز کرد که مثلا داری دروغ میگی برای اینکه تا فردا گیر نده بهم بهش گفتم
_میگم هانی...تو این پسره که بهم خیره شده بود رو دیدی؟
هان: کی؟کدوم؟
_همین که چند دقیقه است داشت بهم نگاه میکرد
هان:پسر تو همین چند ثانیه پیش داشتی با من حرف میزدی کی چند دقیقه شد؟
_چند ثانیه ؟؟ چرا حس کردم زمان متوقف شده ؟ اااه چم شدهههه خیلی حس عجیبیه ازش خوشم نمیاد.
هان:حالت خوبه؟
_ااه خوبم ، فکر کنم
هان: خیل خب بیا درسمونو بخونیم
_اوکی
خواستم تستامو شروع کنم که یکی خیلی آروم بین من و هان اومد
-هی بچه ها شمام اینجایین؟
برگشتم سمت صدا که نیم رخه چانگبینو دیدم
_سلام چانبین
چانگبین همینطوری که جوابمو میداد سمتم برگشت دقیقا مماس با صورتم
چانگبین: بگو بینی
یه لحظه چشمامو باز و بسته کردم که چشمام به چشم هاش افتاد ولی خیلی سریع گذشت رفت سمت هان تا درمورد دعوای اونو مینهو صحبت کنه انگار نمیخواست با کسی دشمنی داشته باشن
ولی
اون چشما...امکان نداره...نه...اگه چانگبین بود میشناختمش
اصلا نتونستم اون لحظه جز چشماش به اعضای دیگه ی صورتش نگاه کنم
دفعه بعد سعی میکنم خودمو تکون بودم و صورتشو ببینم اگه بازم ببینمش و اگه بتونم حرکت کنم...
_اای
هان:لیکسی خوبی؟!
چانگبین:فلیکس!!
قفسه سینم بدجور تیر کشید نمیتونستم نفس بکشم سریع سمت دستشویی رفتم ولی تا بشیر آب رسیدم افتادم درد وحشتناکی بود ولی کم کم آروم شد
انگار فقط باید از یه چیز دور میشدم
از چی؟ چرا؟ چرا انقدر امروز حسای عجیب و غریب میاد سراغم؟ چم شده؟
هان: فلیکس؟!
::فلیکس خوبی؟!!
_هیونجین ،چان،کی اومدین
چان:همین الان اومدیم که دیدیم تو داری سمت دستشویی میدویی
هیونجین: خوبی؟!
فلیکس: خوبم یعنی بهترم یه لحظه قفسه سینم گرفت.
هیونجین و چان سال بالایی ما بودن رشتشون تجربیه ما همین امسال تو کتابخونه باهم آشنا شدیم ولی خیلی باهم صمیمیم.چان کمکم کرد دست و صورتمو آب بزنم بعدش برگشتیم سر جاهامون ولی چانگبین نبود
با خودم فکر کردم
احتمالا کارش با هان تموم شد و رفت...ولی عطرش هنوز اینجا پیچیده داره مستم میکنه انگار میتونم این عطر رو لمس کنم...........................
🏳️🌈
تاحالا این اتفاق براتون افتاده؟
تو چشمای یکی غرق میشی ولی نمیشناسیش
من اون ادمو میشناختم ولی وقتی متوجه حضورش نمیشدم و یهو با چشماش برخورد میکردم هیچ چیز جز چشماشو نمیدیدم
بعد یکی دو هفته فهمیدم این همونهکه میشناسم🙃
تازه وقتی میومد حسش میکردم یا حالم بد میشد
عطرشم که نگممم دیوونم میکرد🥲
خیلی حس عجیبی بودلطفا ووت(ستاره پایین صفحه) ⭐️و کامنت فراموش نشه
مرسی از کسایی که بهم انگیزه نوشتن میدن
کامنت میزارین🥰
تو لیست علاقه هاتون میزارین
خیلی برام ارزشمنده ممنونم😍
DU LIEST GERADE
Give up love
Fanfictionاین داستان بر اساس واقعیت است اما مربوط به کاراکتر های استفاده شده در فیک نیست. این عشقه؟ همچین حسی وجود داره؟ شاید من متفاوتم؟خاصم یا عجیبم؟ ما هردو پسریم،باید چیکار کنم؟ دوراهی ماندن و نماندن از خود واقعیت فرار نکن نمیتونم با دوستم رقابت کنم اون چ...