2

22 4 0
                                    

چارلز روی مبل دراز کشیده بود، دستش از روی مبل به شیشه‌ی مشروبِ روی میز آویزان مانده بود، و با چشم‌های نیمه‌باز به انعکاس شیشه‌ی درون دستش روی سقف زل زده بود. صدای تلویزیون که روی شبکه‌ی اخبار بود، از پشت سرش شنیده می‌شد. شیشه را کمی کج کرد و با چشم‌هایش تغییر شکل‌های روی سقف را دنبال کرد.

سعی کرد خارش سرش را با کشیدنِ آن روی پارچه‌ی مبل، کم‌تر کند. چند وقت بود که حمام نرفته بود؟ یک هفته؟ دو هفته؟ حسابش از دستش در رفته بود و برایش اهمیتی هم نداشت. ولی هنک که دیگر طاقتش طاق شده بود، او را تهدید کرد که اگر به یک حمام حداقل نیم ساعته نرود، مسئولیت غذای یک ماهش پای خودش است. نیازی به گفتن نیست که چارلز چه تصمیمی گرفت. اولین بار نبود که از این جر و بحث‌ها داشتند، و چارلز می‌دانست یک ماه بدون غذا چه معنی‌ای داشت.

از شانس خوبش، سیستم گرمایش آب عمارت از کار افتاد و هنک مجبور شد چارلز را تنها بگذارد تا به زیرزمین برود و سیستم را تعمیر کند. در نتیجه، چارلز با نیشخندی در گوشه‌ی لبش، به اتاقش برگشت تا دوباره در هپروت‌ش تنها شود.

احساس کرد سر و صدای مبهمی از بیرون از عمارت بلند می‌شود. با فکر اینکه هنک بیشتر از انتظار خودش درگیر سیستم گرمایش شده، دستش را زیر پایش برد و با کنترل، صدای تلویزیون را بلندتر کرد. هنک برایش رادیویی هم ساخته بود که اخبار محرمانه‌ی دولت و جهان را به صورت رمزی پخش می‌کرد. بنابراین اگر خبری می‌شد، چارلز زودتر از افراد عادی‌ای که چشم و گوششان به تلویزیون بود باخبر می‌شد. ولی روشن بودن تلویزیون هم ضرری نداشت.

چشم‌هایش را یک ثانیه روی هم گذاشت، و وقتی آن‌ها را باز کرد، نوری آبی را به جای رد انعکاس شیشه روی سقف دید. در واقع تمام سقف را پوشانده بود و تا روی دیوارها هم می‌رسید. چارلز پلک زد و اخم کرد. صدای گوینده‌ی اخبار بین وزوز مبهمی که از دور به گوش می‌رسید گم شد. چارلز تکان‌های دستش روی شیشه را متوقف کرد، آهسته روی مبل نیم‌خیز شد، و هشیار منتظر ماند.

نور شدیدتر شد و چارلز چشم‌هایش را تنگ‌تر کرد. سعی کرد منبع این آشوب را پیدا کند. تقریباً از جایش بلند شده بود که چشمش به پرده‌های اتاق افتاد که به صورت افقی در آمده بودند. لحظه‌ای بعد، شیشه‌های پنجره باد کردند و همراه با صدای غرشی بلند و طوفانی شدید به سمت داخل شکستند. موج شدیدی از انرژی چارلز را دوباره روی مبل انداخت. دستش را جلوی چشم‌هایش گرفت و خودش را پایین مبل کشاند. خم شد و دست‌هایش را پشت سرش جمع کرد. تکه‌های ریز و درشت شیشه را حس می‌کرد که روی دست و لابه‌لای موهایش فرود می‌آمدند. باد شدیدی از بالا و زیر مبل او را تکان می‌داد و سروصدای ناشناخته و عجیبی از همه طرف به گوش می‌رسید.

بعد از حدود یک دقیقه، وقتی که اوضاع کمی آرام گرفت، چارلز آهسته سرش را بلند کرد و از بالای مبل سرک کشید. چیزی از پرده‌ها باقی نمانده بود و تنها آثار باقی‌مانده ازشان، تکه‌پارچه‌های مشتعلی بود که در هوا به پرواز در آمده بودند. قاب پنجره‌ها گداخته و ملتهب شده و شیشه‌ها نیز زمینِ اتاق را پوشانده بودند. دود بیرون پنجره را پر کرده بود و چیزی به جز یک دسته نور آبی‌رنگ از بین دود مشخص نبود.

چارلز با دیدن تکه‌های مشتعل پرده که روی فرش می‌افتادند و شعله‌های کوچکی که این طرف و آن طرفِ اتاق شروع به گسترش کرده بودند، به سرعت به سمت کپسول گوشه‌ی اتاق دوید. آن را به سمت شعله‌ها گرفته بود که در اتاق به شدت باز شد و هنک داخل پرید. دسته‌ی عینکش کج شده و موهایش کمی سوخته بودند.

- چارلز!

چارلز همان‌طور که سر کپسول را به سمت زمین گرفته بود، فریاد کشید:

- هنک! چه خبر شده؟!

- نمی‌دونم! ولی یه سفینه‌ی گنده بیرون عمارته!

چارلز متوقف شد. سرش را کج کرد و با گیجی پرسید:

- هان؟

صدای غرش بیرون که آهسته رو به خاموشی می‌رفت، باعث شد چارلز و هنک سرشان را به آن سمت بچرخانند. پشت اسکلت باقی‌مانده از پنجره‌های اتاق، دایره‌های آبی‌رنگِ موتور کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر شدند تا اینکه بین دود ناپدید شدند. سکوت ترسناکی فضا را پر کرد. چارلز برگشت و به هنک نگاه کرد، و با صدای باز شدن دری از جا پرید و دوباره به آن سمت چرخید. دود رقیق‌تر می‌شد و چیزی نگذشت که چیزی، با هیبتی عجیب و غریب، آهسته به ساختمان نزدیک شد. چارلز و هنک سر جایشان میخکوب شده بودند و چارلز ناخودآگاه سر کپسول را به آن سمت گرفته بود. جلوتر رفت و وقتی ظاهر موجود بیرون از ساختمان را تشخیص داد کمی آرام گرفت. شکلی انسانی داشت و لباس ایمنی پوشیده بود، و چیزی که باعث شده بود حالتی غیرعادی به خود بگیرد، وسیله‌ی در دستش بود که شکلی شبیه همان کپسول آتش‌نشانی داشت. اما به نظر انسان می‌رسید و برای چارلز همین دلگرم‌کننده بود.

موجود انسان‌مانند، کپسولِ درون دستش را به سمت شعله‌های بیرون از ساخمان گرفت — بدن چارلز از ترس کمی منقبض شد — و با دو سه حرکت، آن‌ها را خاموش کرد. روبه‌روی پنجره کمی مکث کرد و سپس دستش را بالا برد و کلاه ایمنی‌اش را از سرش بیرون کشید. بدن چارلز این بار از خشم منقبض شد. صدای آشنای پرخاطره‌ای گفت:

- هوای این‌جا قابل تنفسه. اسم این سیاره چیه؟

کُـرونـوسحيث تعيش القصص. اكتشف الآن