part 1

689 97 33
                                    

هیونجین تی شرتش رو توی دست گرفته بود و خودش رو باد میزد:
"پسر، خیلی گرمه. بیخود نبود که میگفتن گرم ترین بهار سی سال اخیر امساله."
جیسونگ نگاهی به دوستش کرد و شونه بالا انداخت. توی خیابون شلوغ قدم برمیداشتن و شکوفه‌های درخت ها، پیاده رو ها رو تزئین کرده بودن. هیچوقت فکر نمیکرد بتونه توی دانشگاه دوستی پیدا بکنه اما وجود هیونجین، خلاف افکارش رو بهش ثابت کرد. با شنیدن صدای پسر موبلوند دوباره به سمتش برگشت:
"ولی تو با وجود..."
مکثی کرد و نگاهش رو به اطراف داد. مو آبی به حرف اومد:
"سوالتو بپرس هیون. جواب میدم؛ حداقل با تو می‌تونم صادقانه حرف بزنم."
پسر نفسش رو فوت کرد:
"تاحالا روی کسی کراش زدی؟ یا اصلا به کسی علاقه‌مند شدی؟ وقتی توجهت به کسی جلب بشه دقیقا به چی توجه می‌کنی؟"
جیسونگ لبخندی زد و چتری های آبی رنگش رو با دستش به عقب هل داد:
"منظورت اینه که آسکشوال‌ها چجوری به کسی علاقه پیدا می‌کنن؟"
هیونجین سر تکون داد و دوستش نفس عمیقی کشید. رایحه‌ی شکوفه‌های بهاری رو توی بینی‌اش فرو برد و به جمعیت و هیاهویی که به وجود آورده بودن نگاه کرد. می‌دونست دوستش کنجکاوه و توی روز فستیوال رنگ کره که به خاطر گرمی هوا زودتر برگزار شده بود، تصمیم گرفتن نگاهی به اطراف بندازن. دست فروش‌ها اطراف خیابون رو اشغال کرده بودن و رنگ های مختلف طبیعی رو روی میزهای کوچیکشون چیده بودن و می‌فروختن. می‌تونست تصور بکنه تا چند ساعت دیگه، تمام این خیابون ها پوشیده از رنگ‌های مختلف میشن و شهرداری باید تمیزشون کنه. سعی کرد تمرکزش رو روی سوال دوستش بذاره:
"آسکشوال ها هم مثل تمام مردم دنیا احساسات و عواطف دارن، ولی اینکه تمایل جنسی ندارن، باعث میشه این موضوع بیشتر به چشم بیاد. شده به کسی علاقه‌مند بشم، اما بیشتر به خاطر شخصیت و شاید حتی ظاهرش باشه؛ نه صرفا چیزی که از نظر جنسی جذاب باشه."
به قیافه‌ی گیج و سرگردون دوستش نگاه کرد و خندید. صدای موبلوند مملو از تردید بود:
"یعنی مثلا من و لیکس با همیم. یه موقعیتی پیش میاد که به نظر من خیلی سکسیه؛ چمیدونم، لباس تنش نباشه یا یه همچین چیزی. من از نظر جنسی بهش توجه میکنم و بهش جذب میشم. تو تاحالا همچین چیزی رو تجربه نکردی؟"
سرش رو تکون داد که هیونجین با تعجب صداش رو بالا برد:
"واااااه پسر زندگی خیلی برات راحته!"
بلافاصله متوجه حرفش شد و دستش رو دور شونه اش پیچید:
"منظور بدی نداشتم. داشتم شوخی می‌کردم، می‌دونی که؟ می‌دونم بچه های دانشگاه پشت سرت چرت و پرت می‌گن ولی واقعا اهمیتی نداره. من تو رو شناختم و حتی یه جمله از حرفاشونم واقعیت نداره. چه اشکالی داره که آسکشوال باشی؟ اونا ذهنشون مریضه که فکر می‌کنن نمیشه بدون سکس زندگی کرد."
نگاه دوست مو آبیش اعتراض داشت:
"ولی زندگی آسکشوال‌ها بدون سکس نیست. نه لزوما! یه سریشون رابطه دارن و حتی از رابطه‌ی جنسی لذت میبرن. می‌دونی، یه موضوعیه که خیلی گسترده است."
هیونجین سرش رو نزدیک برد و توی گوشش پچ پچ کرد:
"پس یعنی شده تا حالا از یه رابطه لذت ببری؟"
جیسونگ کمی فکر کرد و مشغول شدن ذهنش باعث شد مکث کنه. می‌دونست موبلوند فقط کنجکاوه و بخاطر همین هم ازش ناراحت نبود؛ پس سعی کرد صادقانه جواب بده:
"تاحالا رابطه داشتم، ولی اونقدری که ازش شنیدم لذت نبردم. هرچند بهم گفتن که ممکنه فرد مقابلم نتونسته راضیم کنه."
هیونجین کمی توی فکر فرو رفت:
"تو گفتی بیشتر به اشخاص جذب میشی، شاید بخاطر این بوده که زیاد با شخصیت پارتنرت ارتباط نگرفته بودی."
صدای بم شخص دیگه ای، باعث شد دست موبلوند از دور شونه ی جیسونگ باز بشه:
"هیونجینا!"
با شندین صدای دوست پسرش، چشم‌هاش رو چرخوند تا بتونه پسر موسفید رو پیدا کنه. بعد از چند ثانیه، دست بلند کرد و وقتی دوست فلیکس و با خودش دید، لبخند معنا داری روی لب‌هاش نقش بست. فلیکس نزدیکشون شد و به جیسونگ لبخندی زد:
"اوه، بذارید دوستمو معرفی کنم، لی مینهو. سال سوم رشته‌ی رقص."
پسر قد بلند و مومشکی که جیسونگ می‌تونست قسم بخوره یکی از زیباترین صورت‌هایی که به عمرش دیده بود رو داشت. با چشم‌های درخشان، پوست سفید و یکدست و بینی خوش تراش مقابلشون ایستاده بود. موآبی نمی‌خواست به پسر زل بزنه و معذبش کنه، اما سنگینی نگاهش رو روی خودش حس میکرد. فلیکس دوست پسرش رو به سمت خودش کشید و مینهو رو به سمت جیسونگ هل داد. مو مشکی نگاه بدی به دوستش کرد و ازش توضیح خواست و فلیکس لبخند موذی به لب آورد:
"من اومدم تا با دوست پسرم خوش بگذرونم! پس شما ناچارا باید باهم جفت بشین. برین رنگی که میخواین رو بگیرین. بیست دقیقه بعد همینجا همدیگه رو می‌بینیم."
----------------
با وجود تپش‌های تند ضربان قلبش، سعی کرد آروم و معمولی مکالمه رو شروع کنه:
"تو خودت رو معرفی نکردی."
جیسونگ که خودش رو مشغول انتخاب رنگ نشون میداد، زیر لب زمزمه کرد:
"با حرف هایی که پشت سرم هست مطمئنا می‌دونی کی ام."
به موهای آبی رنگش نگاه کرد که زیر نور شدید آفتاب برق میزد:
"چیزایی که پشت سرت میگن تعریف نمی‌کنه کی هستی. میخوام از خودت بشنوم."
جیسونگ به سمت پسر برگشت و توی چشم‌هاش خیره شد. گوی‌های تیره رنگ پسر زیبا به نظر می‌رسید، مخصوصا وقتی برق آفتاب توی مردمکش لونه کرده بود. لبخند کمرنگش رو پنهان کرد:
"هان جیسونگ، سال دوم موسیقی. و درسته، من آسکشوالم."
مومشکی گرم شدن قلبش رو حس کرد و لبخندی روی لب آورد. از روزی که پسر رو دیده بود، نگاهش روش قفل شده بود و نمی‌تونست کنجکاوی‌اش رو درباره ی پسر مخفی کنه و بالاخره بعد از سه ماه تونسته بود از نزدیک باهاش صحبت کنه. اگه نمی‌خواست بی انصاف باشه، این دیدار رو مدیون دوست موسفیدش بود. جیسونگ رنگ آبی رو برداشت و منتظر مینهو بود تا انتخاب کنه. مومشکی بدون فکر کردن، قرمز رو برداشت و با خریدن اسپری‌های رنگ، به سمت محلی که قرار بود دوستانشون رو ببینن رفتن اما وسط راه، به دونفر برخوردن که دنبال همدیگه می‌کردن و اسپری هاشون رو روی همدیگه می‌زدن. حین رد شدنشون، اسپری زرد رنگ دختر نصف صورت جیسونگ رو توی یه چشم به هم زدن رنگی کرد و دور شد. موآبی خشکش زد و سعی کرد با پلک زدن موقعیت رو درک کنه. مینهو عصبانی اسپری اش رو تکون داد و فریاد زد:
"صبر کن ببینم."
اما قبل از اینکه بخواد قدم برداره، دست ظریف پسر دور مچش حلقه شد و باعث شد قلب بیچاره‌اش ضربان جا بندازه و به سمتش برگرده. با چشم‌هاش تمام صورتش رو جستجو میکرد و دنبال کوچک ترین اثری از ناراحتی بود تا تمام روز رو با اون آدم ناشناس دعوا کنه؛ اما صدای مطمئن پسر به گوشش رسید:
"اشکالی نداره."
"اما... ."
شونه ای بالا انداخت و خندید، و دست دیگه اش رو روی لپ زرد شده اش کشید:
"هویت کل فستیوال امروز همینه. چه اشکالی داره یکم زودتر شروع کنیم؟"
با دیدن خنده‌ی پسر خیالش راحت شد و ضعف کرد. اما متوجه نبود هنوزم مچش دور انگشت‌های دستش اسیره. با صدای اسپری مو آبی از زل زدنش دست کشید و به تی‌شرت سفید رنگش نگاه کرد که حالا کاملا به رنگ آبی دراومده بود. تک خنده‌ی متعجبش باعث شد جیسونگ شونه بالا بندازه و به محض اینکه پسر اسپری قرمز رنگش رو تکون داد، شروع به دویدن کرد. چند ثانیه بعد، لبخند روی لب هاش شکل گرفته بود و صدای قدم های پسر بزرگتر که پشتش می‌دوید به گوشش می‌رسید.
فلیکس جیسونگ رو دید که با اسپری رنگی میدوید و به سرعت از کنارشون گذشت. هیونجین خنده ای کرد و دستش رو دور کمر پسر موسفید حلقه کرد:
"مثل اینکه واقعا فستیوال کاپلی شد!"
بالاخره بعد از چند دقیقه تعقیب و گریز، دست مینهو به تی شرت پسر رسید و با کشیدنش، جیسونگ تلو تلو خورد و از پشت توی آغوشش افتاد. حالا همه ی مردم محوطه شروع به رنگ پاشی کرده بودن و رنگ های متنوع توی هوا و روی لباس های بقیه نشسته بودن. مینهو دستش رو محکم دور کمر پسر حلقه و گردنش رو کاملا قرمز رنگ کرد. جیسونگ با خنده تقلا کرد و و برای دفاع از خودش، اسپری‌اش رو چرخوند و موهای پسر رو آبی رنگ کرد. شکوفه‌های درخت‌ها که سفید و صورتی رنگ بودن، حالا مثل رنگین کمون به رنگ‌های مختلف درومده بودن. مینهو نفس نفس می‌زد و به چشم‌های پسر مورد علاقه‌اش خیره شده بود. کاش می‌تونست همین الان بهش بگه چقدر دلش می‌خواد توی آغوشش بمونه و این موقعیت هیچوقت عوض نشه. بعد از گذشت چند ثانیه، جیسونگ آروم دستش رو روی شونه اش گذاشت تا بتونه روی پاهاش بایسته. مومشکی دهن باز کرد تا چیزی بگه اما پسر موبلوند رو دید که پشت جیسونگ ایستاد و تمام اسپری زرد رنگش رو روی تی‌شرت پسر خالی کرد و چند ثانیه بعد، خیس شدن شلوار جین مشکی‌اش رو حس کرد و وقتی سر برگردوند، فلیکس رو دید که روی باسنش اشکال نامفهومی نقاشی می‌کرد و رنگ بنفش باعث شده بود شلوارش مضحک به نظر برسه.
چند ثانیه بعد، جمع کوچیک چهارنفره‌اشون در حال خندیدن و اسپری کردن رنگ‌های مختلف روی همدیگه بودن. جیسونگ به یاد نمی‌آورد آخرین باری که اینطور بی قید و شرط خندیده بود، کی بود‌. اکثر اوقات، نگاهش روی لی مینهو خشک می‌شد که لبخندش باعث می‌شد ستودنی به نظر برسه.
----------------
جیسونگ حوله رو از مینهو گرفت و زیر لب تشکر کرد. بعد از فستیوال، همه تا خونه‌ی مومشکی رفتن و بارونی که از ناکجا آباد پیداش شد، باعث شد دوستای پسر مدتی رو اونجا استراحت کنن تا بارون بند بیاد. جیسونگ عادت نداشت غیر از خونه‌ی خودش حموم کنه اما مومشکی بهش اصرار کرد که لباس و حوله‌ی نو داره و لازم نیست نگران باشه.
موهاش رو کمی خشک کرد و با بی‌دقتی حوله رو روی گردنش انداخت‌. صدای معترض پسر رو از کنارش شنید:
"یا! اینطوری سرما می‌خوری‌!"
چند ثانیه بعد، دست‌های پسر رو روی سرش حس کرد که حوله رو روی موهاش حرکت می‌ده و سعی میکنه خشکشون بکنه. از بین تار موهاش، بهش خیره شد و سعی کرد تپش شیرینی که قلبش رو احاطه کرده بود نادیده بگیره. پسری به زیبایی مینهو نباید انقدر خوش اخلاق و خوش‌قلب می‌بود. جیسونگ همین الانش هم ازش خوشش اومده بود، چطور جلوی خودش رو می‌گرفت؟
قطره اشکی که بی‌خبر از چشمش فرار کرد باعث شد سرش رو پایین بندازه. وقتی سرش پایین افتاد، منتظر بود تا اعتراض مومشکی رو بشنوه اما صدایی نشنید؛ چون مینهو اشکی که ریخت رو دید و سرش رو کمی پایین برد تا از مشکل موآبی باخبر بشه. حوله رو روی تختش پرت کرد و با دست‌هاش، صورت پسر رو قاب کرد و انگشت شصتش رو روی یکی از گونه‌هاش کشید:
"چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟"
جیسونگ به ندرت اشک‌هاش رو به کسی نشون می‌داد و نمی‌دونست چطوری یه قطره اشک توسط چشم‌هاش شکار شده و حالا توی تله‌اش افتاده و باید جوابش رو بده‌. نمی‌خواست بهش بگه رابطه‌های انگشت شمار قبلیش، شکست‌های شرم آور زندگیش بودن و بخاطر اینکه جزوی از اقلیت‌های جنسی بود، زندگیش مثل یه شکنجه‌ی خالص سپری می‌شد. اما چشم‌های لی مینهو شفاف تر از اونی بودن که تمام سرخوردگی‌هاش رو پس بزنه تا بروز نده.
مینهو تردید داشت، کمی حرف‌های توی ذهنش رو جوید و در آخر تصمیم گرفت ابرازش کنه:
"هان جیسونگ. من ازت خوشم میاد."
واکنشی که از پسر گرفت، با چیزی که فکرش رو می‌کرد خیلی فرق داشت. کمی سرش رو به طرفین تکون داد و چند لحظه بعد، تمام بدنش می‌لرزید. مینهو وحشت کرد و جز اینکه پسر رو بین بازوهاش حبس کنه، راه دیگه‌ای به ذهنش نرسید. دستش رو روی موهاش کشید و چونه‌اش رو روی سرش گذاشت:
"متاسفم. متاسفم. الان وقت گفتنش نبود."
جیسونگ نمی‌دونست چطور باید ردش کنه. در واقع، نمی‌خواست ردش کنه، می‌تونست قسم بخوره هیچوقت انقدر سریع از کسی خوشش نیومده بود‌؛ اما همین باعث می‌شد برای رد کردنش مصمم تر بشه. حتی نمی‌خواست روزی که مینهو ازش ناامید می‌شه و مثل بقیه فرق داشتنش رو به روش بزنه رو تصور کنه، چه برسه به تجربه کردن. لعنت به حسی که آغوشش می‌داد، چون باعث شد فعلا به خودش اجازه‌ی آروم شدن بده.
بعد از چند دم و باز دم عمیق، تنفسش به حات عادی برگشت و گرمای بازوهای پسر رو حالا بهتر حس می‌کرد. بدون اینکه بخواد ازش فاصله بگیره لب باز کرد:
"از کی؟"
مینهو نفس عمیقی کشید، دستش رو کمی حرکت داد تا موهای آبیش رو نوازش کنه و به دیوار سفید اتاقش خیره شد:
"چند ماهی می‌شه. "
"چند ماه؟"
تک‌خنده ای کرد:
"پنج ماه؟"
جیسونگ عقب رفت تا بتونه به چشم‌های پسر نگاه کنه. اینهمه مدت ازش خوشش میومد و سمتش نیومده بود؟ مینهو لبخندی زد و زودتر از موعد جواب سوالش رو داد:
"نمی‌خواستم اذیتت کنم یا توی دانشگاه بیانش کنم. فکر کردم شاید خوشت نیاد. و حقیقتش، شجاعتش رو هم نداشتم."
جیسونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد از پسر فاصله بگیره:
"متاسفم که به این زودی می‌گم و تو خیلی منتظرم موندی ولی... ."
"لازم نیست بگی. خودم فهمیدمش."
نمی‌تونست بگه خودش هم بهش حس پیدا کرده و حاضره تمام زندگیش رو بده تا بیشتر بشناستش. موآبی رازهای زیادی داشت که نمی‌خواست با کسی که انقدر براش دوست داشتنی به نظر می‌رسه، درمیون بذاره و خودش رو خجالت زده بکنه.
---------------
.
.
.
.
.
.
.
.
اگه استقبال خوب باشه و ووت های این پارت بالای ۱۵ تا بشه پارت بعدی اشو میذارم چون نمیدونم موضوعش رو دوست دارین یا نه :)
منتظر حمایتاتون هستم.

Different BlueWhere stories live. Discover now