part 3

204 63 15
                                    


هیونجین کپش و جلوتر کشید تا بتونه قیافه‌اش رو پنهان کنه:
"باورم نمیشه کارم به جایی کشیده که دارم رفیقمو تعقیب می‌کنم."
فلیکس پس کله‌ای بهش زد و پچ پچ کرد:
"همه‌ی این کارا برای خودشه. اگه مینهو نبود تا الان هزاربار از زیر زبونش حرف کشیده بودم. فقط برای احترام به تصمیمش چیزی نگفتم. حالا ام انقدر شلوغش نکن و راه بیا هوانگ"
جیسونگ با فاصله‌ی چند متر، با عجله به سمت جلو قدم برمی‌داشت و هرچند وقت یکبار اطرافش رو نگاه می‌کرد تا مبادا آشنایی ببینه.
مینهو وقتی با احتیاط تعقیبش می‌کرد، مغزش درگیر هزارجور فکر مختلف بود که مثل ناخون کشیدن روی تخته سیاه، اعصابت رو خورد می‌کنن و بهت اجازه ی تمرکز نمی‌دن. مثلا اینکه چرا باید برای قرار با دوستش انقدر استایل متفاوتی داشته باشه؟ شلوار مشکی و جذب و ژاکتش زیادی برای دیدار دوستانه خوب بودن و پسر با بیشتر فکر کردن به این موضوع، چنگی به موهای مشکی رنگش انداخت.
وقتی به یک هتل گرون قیمت رسید و واردش شد، پاهای پسر بزرگتر از حرکت ایستادن. تمام شجاعتش تبدیل به ترس بزرگی شده بود که وجودش رو می‌خورد. وقتی توی دانشگاه موآبی رو با سوییشرت و جین مشکی می‌دید که همیشه کوله اش از یه شونه‌اش آویزوونه و گیتارش دستشه، انقدر پیچیده به نظر نمی‌رسید. صدای دوستش دوباره توی مغزش طنین انداخت:
"شاید جیسونگ چیزی بهت نگفته چون ممکنه دونستنش برات بد تموم بشه."
همین الانشم تنها بعد از چند ماه، احساساتش شدت بیشتری گرفته بودن و همین براش زیادی ترسناک بود. اونا حتی با هم توی رابطه نبودن و مینهو انقدر روی جیسونگ حساس شده بود. نمی‌دونست احساساتش قراره چقدر بیشتر پیشروی کنن ولی حالا که تا اینجا اومده بود، اصلا دلش نمی‌خواست کنار بکشه. صدای منتظر و معتجب فلیکس باعث شد از کلبه‌ی افکارش بیرون کشیده بشه:
"مینهویا! حواست کجاست؟ رفت داخل. نمی‌خوای بریم تو؟"
اما دست نگه داشت. یکم که بیشتر فکر کرد، فهمید این کارش شکستن حریم خصوصیشه و مثل استاکرا دنبال کردنش، قرار نیست باعث بشه جیسونگ بهش اعتماد کنه یا ازش تشکر کنه. باید اعتمادش رو به قدری به دست می‌آورد که بخواد از عمیق ترین مشکلاتش باهاش حرف بزنه. با این وجود، این کار به شدت وقت گیر بود و حس آشوب آوری بهش می‌گفت ممکنه تا اون موقع خیلی دیر بشه. کشمکش درونی‌اش داشت دیوونه‌اش می‌کرد. بازدمش رو با خستگی بیرون داد:
"فکر‌ کنم تعقیب و گریز برای امشب بس باشه بچه‌ها."
قبل از اینکه نظرش عوض بشه، راهش رو عوض کرد و موبلوند دید چهره‌ی دوستش گرفته‌تر از هر وقتیه. حتی وقتی که تمرینات رقصش درست پیش نمی‌رفت و توی رشته‌ای که می‌پرستیدش پیشرفتی نداشت، انقدر گرفته دیده نمی‌شد. این واقعیت که توی این مدت موآبی چنین اهمیتی برای دوستش پیدا کرده، باعث شد نگران‌تر از قبل بشه. سوییشرت دوست پسرش رو کشید تا باهاش هم قدم بشه و به مجلل بودن اون هتل زل نزنه.
--------------------
جیسونگ با خستگی در رو باز کرد و وارد اتاقشون شد. از اینکه حس می‌کرد داره به این خستگی عادت می‌کنه عصبانی بود. جسم بی‌حرکت مینهو رو دید که روی تخت دراز کشیده و پشت بهش خوابیده. قدمی برداشت و هودی‌اش رو از تنش بیرون کشید و وقتی روی صندلی‌اش پرت کرد، صدای پسر متوقفش کرد:
"کجا بودی؟"
اینکه بیدار بود خیلی تعجب آورد نبود اما جیسونگ واضحا بهش گفته بود نمی‌خواد درباره‌ی این مسئله باهاش صحبت کنه:
"بهت که گفتم، نمی‌خوام... ."
کلافه از جاش بلند شد و لبه‌ی تختش نشست و با نگاهی که نمی‌دونست ممکنه چه برداشتی ازش بکنن، بهش خیره شد:
"منم دلم نمی‌خواد خیلی از کارا رو انجام بدم جیسونگا."
موآبی با نفهمیدن منظورش، کلافه تر شد و فقط توی سکوت و نور کمی که از چراغ مطالعه روی میز می‌اومد، به گوی های تیره رنگ چشم‌هاش نگاه کرد. ادامه دادن صحبتش باعث شد حتی گیج تر بشه:
"منم نمی‌خوام، اما دارم انجامشون می‌دم و همش بخاطر توعه!"
تنها خودش منظورش رو می‌فهمید. اینکه بخواد قانون‌های خودش و حریم شخصی کسی رو زیر پا بذاره و دنبالش بره اصلا شبیه لی مینهو نبود اما نگرانی بابت پسر باعث شده بود همچین کسی ازش بسازه.
بلند شد و به سمتش اومد، مقابلش ایستاد و به اندازه‌ی تنها یک قدم، فاصله‌اش رو باهاش حفظ کرد. چشم‌هاش باعث می‌شد بخواد با درموندگی تا صبح التماسش کنه که حرف بزنه و خودش رو بروز بده؛ اما می‌دونست اینکه بخواد توی فشار بذارتش فقط باعث می‌شه ازش دورتر بشه.
خواهش چشم‌هاش برای موآبی کاملا واضح بود. تنها جوابش می‌تونست آه عمیق و پرافسوسی باشه که دل سنگ رو آب می‌کرد. وقتی گرمای دست مینهو رو حس کرد، حس عجیب و قوی‌اش دوباره کل وجودش رو فرا گرفت و باعث شد پلک‌هاش رو روی هم فشار بده. تاریکی ذهنش خسته‌اش کرده بود و بخاطر همین هم اجازه داد دستش گرمای مینهو رو حس کنه و بغض مزخرفش رو پس زد.
مینهو بعد از مدتها کلنجار رفتن با خودش و وجدانش، تصمیم گرفته بود با تمام خطراتش، حرف زدن رو به خودش واگذار کنه. در عوض، می‌خواست بتونه از خودش محافظت کنه:
"باشه. می‌دونم خسته شدی‌. منم از اینکه اینهمه با هم بحث می‌کنیم و دعوا داریم خسته شدم و دلم می‌خواد باز خنده‌ات رو ببینم. حتی اگه سر قایم کردن شارژرت باشه."
نمی‌تونست الان حرف‌هایی رو به زبون بیاره که بیشتر از همه به گریه بندازتش. اشکی که شب‌های زیادی نگه داشته بود، روی گونه‌اش کشید و روی قلب بیچاره‌ی مینهو، خش انداخت. دست دیگه‌اش رو بلند کرد و با شصتش، رطوبت صورتش رو گرفت و ادامه داد:
"ازت نمی‌پرسم، نه تا وقتی خودت بگی. در عوض...باید بهم یه قولی بدی."
جیسونگ بهش چشم دوخت. هنوز هم حرف‌هاش رو توی مغزش می‌جوید و به شدت تردید داشت اما می‌خواست حداقل وقتی کنارشه، کمی بخنده تا بتونه باری از شونه‌هاش برداره:
"می‌خوام بهت دفاع شخصی یاد بدم."
حرکت ناگهانی جیسونگ باعث ترسش شد. دستش رو یک دفعه از توی دستش بیرون کشید و پشت بهش ایستاد. چطور می‌تونست انقدر توی حدس زدن اینکه چی لازم داره خوب باشه؟ کنترل اشک‌هاش رو از دست داد و لرزش شونه‌هاش به مینهو نشون داد که دیگه نمی‌تونه گریه‌اش رو کنترل کنه.
چند لحظه بعد، دست‌های قوی پسر دور کمرش حلقه شدن و سرش توی گردنش فرو رفت:
"اشکالی نداره. می‌تونی گریه کنی."
دست‌هاش رو روی حلقه‌ی دست‌های مینهو که دور کمرش قفل شده بودن گذاشت و بهشون چنگ زد. با شنیدن زمزمه‌ی آرمش بخش مینهو، از خودش متنفر شد که دربرابرش مقاومت می‌کنه و باعث می‌شه فکرش درگیر و نگران کسی مثل خودش بشه:
"فقط باید یکم تحمل کنی. از پسش برمیای."
نفس عمیقی کشید و سعی کرد سرش رو بالا بگیره تا بیرون اومدن اشک‌هاش رو متوقف کنه.
صدای جیسونگ کمی‌گرفته بود اما سوالش باعث شد پسر تعجب بکنه:
"فقط دفاع شخصی بلدی؟"
موآبی به سمتش برگشت و نگاه توی چشم‌هاش این دفعه، کمی ترسناک و مصمم بود:
"می‌خوام بیشتر از دفاع شخصی یاد بگیرم."
مومشکی نگران‌تر شد و به وجود پرتلاطمش لعنت فرستاد اما سعی کرد حفظ ظاهر کنه:
"با کیک بوکسینگ و تکواندو چطوری؟"
سر تکون داد:
"بیا برنامه‌امون رو تنظیم کنیم تا بتونیم باهم تمرین کنیم."
جیسونگ به شدت جدی و مصمم به نظر می‌سید‌، پس تاجایی که می‌تونست بهش روحیه داد:
"مطمئن باش، یه کاری می‌کنم که خودم رو زمین بزنی."
---------------------
با احتیاط قدمی به جلو برداشت و گاردش رو حفظ کرد. مینهو بهش نگاهی کرد و منتظر حرکتش شد. وقتی مشتش رو به سمتش پرتاب کرد جاخالی داد و ثانیه‌ای بعد، مشت پر قدرتش رو توی شکمش حس کرد و متوجه شد هدف از حرکتش، منحرف کردن حواسش بوده. دستش رو روی شکمش گذاشت و لحظه‌ای مکث کرد تا درد زیاد رو کنترل کنه. موآبی پوزخندی زد و مینهو که هنوز به چهره‌ی جدیدش عادت نکرده بود، نگاهی بهش انداخت. چشم‌هایی که آرایش غلیظ مشکی رنگی رو روی خودشون حمل می‌کردن حالا کمی راضی به نظر می‌رسیدن. چند ماه از وقتی که بهش قول داد می‌گذشت و شاهد تغییر کردن پسر بود. حالا دیگه مطمئن نبود که شخصیتی خجالتی که آشنا شدن با بقیه براش سخت بود و گرایشش رو با شرم قبول کرده بود، هان جیسونگ بوده باشه.
پسر کوچیک‌تر دستکش‌های بوکس رو از دستش بیرون کشید و همینطور که نفس نفس می‌زد مکالمه رو شروع کرد:
"برای امروز بسه. خسته شدم."
مومشکی سر تکون داد و به پسری که از همیشه دورتر یه نظر می‌رسید نگاه کرد. نمی‌دونست چرا هنوز هم منتظرشه؛ اینکه بخواد حرف بزنه و بهش اعتماد کنه رو توی خوابش می‌دید. این قضیه خیلی کش دار شده بود اما مینهو هم هنوز ازش دست نکشیده بود و مثل همیشه منتظر بود. جیسونگ موهای عرق کرده‌اش رو با دستش عقب روند که صدای مینهو به گوشش رسید:
"امروز هم باید بری؟"
قلبش فشرده شد اما مثل همیشه توی صورتش بروز نداد و آروم سر تکون داد. وقتی گرفتگی پسر و سرتکون دادن مصلحتی‌اش رو دید، سعی کرد خوشحالش کنه:
"اما این آخر هفته خالی‌ام. می‌خوای با بچه‌ها بریم بیرون؟"
مینهو لبخند تلخی به لب آورد:
"ما هر وقت که تو وقتت خالی باشه حاضریم بیایم."
سعی کرد لحن ناراحت پسر رو نادیده بگیره. هرچند که هر دفعه به خودش متذکر می‌شد مسبب تمام سردی‌هایی که توی رابطه‌اشون پیش می‌آد خودشه. کاپشنش رو از روی صندلی باشگاه برداشت و مختصر خداحافظی کرد:
"می‌بینمت."
چطور می‌شد که هم‌اتاقیت باشه، هر روز رو کنارش بگذرونی، بهش یاد بدی که از خودش دفاع کنه اما نتونی بهش نزدیک بشی؟
---------------------
هیونجین خیلی خوشحال بود که بعد از مدت‌های زیادی جیسونگ توی جمعشونه، می‌خنده و خوشحاله. اما فلیکس اصلا همچین حسی نداشت. شاید هیونجین به عنوان دوست صمیمی پسر براش خوشحال بود که شادی و خنده‌اش رو می‌دید، اما موسفید به عنوان کسی که توی تظاهر کردن تخصص داره، می‌فهمید که جیسونگ برای بودن توی این‌ جمع و همراه شدن باهاشون داره تمام تلاشش رو می‌کنه و خودش رو خفه کرده. همون خودی که خیلی وقت بود ازش خبری نبود و به نظر می‌رسید حالا نشونه‌های کمی ازش مونده. درسته، جیسونگ قبلا خجالتی بود، به سختی با کسی جوش می‌خورد و به زور از خودش حرف می‌زد. اما هرچی که نشون می‌داد، قسمتی از خودش بود. ولی حالا هان جیسونگ با موهایی که تازه رنگ آبیشون رو تجدید کرده بود، آرایش غلیظ چشم‌هاش، اعتماد به نفسی که از تک تک حرکاتش می‌ریخت و تتوهای جدید و کوچیکی که دور مچ دستش دیده می‌شد خیلی... غریبه به نظر می‌اومد.
حالا می‌فهمید اصرار چندماه پیش مینهو اونقدرا هم کم‌‌اهمیت و سطحی نبوده. مومشکی جیسونگ رو دوست داشت و می‌دونست که اگه کسی نباشه که روحش رو بگیره، به همچین جاهایی می‌رسه. همینطور که دوست‌پسر پرحرفش داشت برای موآبی پرحرفی می‌کرد، آستین پلیور دوستش رو کشید تا زیر گوشش پچ‌پچ کنه:
"نمی‌خوای براش کاری کنی؟"
مینهو که بلافاصله منظورش رو فهمید، آهی کشید و در کسری از ثانیه نگاه متفکرش به دو گوی پر درد و سردرگم تغییر کرد. چشم‌های گیجش رو به پسرکوچیک‌تر دوخت که به حرف‌های موبلوند می‌خندید:
"بیشتر از اون چیزی که فکر بکنی تلاش کردم لیکس."
موسفید اخم کرد:
"پس چرا الان پا پس کشیدی؟ حتی منم می‌فهمم مثل قبلش نیست و داره خودشو همه رو گول می‌زنه."
دستی توی موهاش کشید و بازدمش رو با صدا بیرون داد:
"بهش قول دادم."
فلیکس به آخرین حد از عصبانیت رسیده بود:
"بهش قول دادی اگه قراره بمیره واستی و مردنش رو تماشا کنی؟ لی مینهو، با خودت چندچندی؟ نه به وقتی که توی یه شب تعقیبش کردی و نه به فرداش که کلا بی‌خیالش شدی! وقتی یه ور بیوفته و هیچی ازش نمونده باشه تمام قول و قراراتون بی‌ارزش می‌شه. اگه یه روز هیون به همچین روزی بیوفته هیچوقت نمی‌ذارم به حال خودش باشه، هرچقدرم که اصرار کنه."
-------------
"مینهویا، چیزی شده؟ خیلی تو فکری!"
از سوال پسر لبخند کجی روی صورتش اومد و سر تکون داد. سعی کرد بحث رو خودش اداره کنه:
"چیزایی که بهت یاد دادم به دردت می‌خوره؟"
"چرا یه دفه این سوال رو پرسیدی؟"
"فقط جوابم رو بده."
جیسونگ خیلی وقت بود از رنگ نگاه‌های پسر بزرگتر طفره می‌رفت. خیلی وقت بود که دیگه توی چشم‌هاش نگاه نمی‌کرد تا احساساتش رو نبینه و سست بشه اما حتی صدای ناراحت و گرفته‌اش هم بهش زجر می‌داد. سعی کرد تن صداش بی تفاوت باشه:
"البته که به کارم می‌آد."
مینهو دو سه فصل رو کنار پسر گذرونده بود و فکر می‌کرد حق با فلیکسه. اگه نخواد قدمی جلو بذاره، فقط دور تر می‌شه و دیگه نمی‌خواست همچین وضعیتی رو تحمل کنه.
------------------
-pretty psycho, purple kiss-

وقتی یکی دیگه از افراد جلو اومد، از مشت سنگینش جاخالی داد و خم شد، به محض برگشتنش، چک محکمی توی گوشش خوابوند که باعث شد به طرفی پرت بشه و لگد محکمش صدای ناله‌اش رو بلند کنه. صدای فریادش توی اتاق و بزرگ لوکس پیچید:
"یونبین! بهتره خودتو نشون بدی تا تمام نوچه‌هات رو خورد نکردم."
یکی دیگه از بادیگاردهاش جلو اومد و سعی کرد دستش رو دور گردنش بندازه تا خفه‌اش کنه، اما موآبی که یادگرفته بود چطوری از وزنش استفاده کنه، کمرش رو خم کرد و هیبت بزرگ مرد روی زمین کوبوند و مچش رو طوری پیچوند که صدای استخونای دستش شنیده شد‌. فرد دیگه ای که نزدیکش می‌شد رو با لگد چرخشی محکمی به زمین زد و وقتی تونست نفسی تازه کنه، قیافه‌ی یونبین رو جلوی روش دید. پسر مثل همیشه، با نیشخند زشتی بهش نگاه می‌کرد. اما می‌شد توی چشم‌هاش تعجب رو دید:
"از کی تاحالا هان جیسونگ رزمی کار شده؟"
جیسونگ روی زمین تفی کرد:
"از وقتی فهمیده باید با آشغالایی مثل تو سر و کله بزنه. جواب سوالامو می‌دی تا اینجا رو روی سرت خراب نکردم."
"خیلی خب، نمی‌خواد جوش بیاری. بیا توی اتاقم."
اصلا دوست نداشت دوباره گول اون مرد کثیف و حقه هاش رو بخوره اما چاره‌ی دیگه‌ای نداشت.

.
.
.
.
.
.
توصیه میشه آهنگا رو حتما با قسمتای مشخص شده گوش کنین ^^
خب شاید تا آخر امتحانا اونقدر وقت نکنم بنویسم اما ممنونم ازتون و بدونین ووت ها و کامنت هاتون واقعا بهم انرژی میده پس ازم دریغ نکنین ~
شرت آپلود پارت بعدی ۱۵ ووته
لاوتون دارم♡

Different BlueWhere stories live. Discover now