کلاه سوییشرت مشکیاش رو سرش گذاشت و سعی کرد تا جای ممکن نامحسوس باشه اما صدای دوستپسرش توی گوشش پیچید:
"اینطوری به مسیح خیلی تابلوتره!"
چشمغرهای رفت و وقتی یادش اومد مینهو رو باخودش نیاورده، تمام استرس کل وجودش رو گرفت. اگه موقعیت اضطراری پیش میاومد چیکار میکرد؟ اگه نمیتونست به جیسونگ کمک کنه باید جواب دوستش رو چی میداد؟ تمام این فکرا مثل خورده مغزش رو میجویدن اما تصمیم گرفت خودش رو به جریان اتفاقات بسپاره. وارد باری که توی خیابون گانگام بود، شد اما جیسونگ رو ندید! مطمئن بود که همینجا اومده؛ نگاهش رو چرخوند و پلکانی رو دید که به طبقهی بالا ختم میشد. وقتی به سمت راهرو قدم برداشت، یکی از بارمنها جلوش رو گرفت:
"معذرت میخوام آقا، چیزی لازم دارین؟"
لیکس پوزخندی زد:
"من الان شدیدا لازم دارم با دوستپسرم تنها باشم تا به یه سری چیزا رسیدگی کنیم."
"میتونین از اتاقای بالا استفاده کنین، قبلش لطفا هزینهاش رو پرداخت کنین. هر یک ساعت دویست و پنجاه هزار وونه!"
چشمهای هیونجین گشاد شد. فلیکس کیف پولش رو درآورد و میخواست هزینه رو پرداخت کنه؛ اما با دیدن دست موبلوند که اسکناسها رو به گارسون داد، با تعجب برگشت و بهش نگاه کرد. میدونست پسر مستقلیه و از خانواده پول نمیگیره، چرا باید هزینهاش رو پرداخت میکرد وقتی لیکس از پدر و مادرش پول میگرفت؟ لبخند محوی روی لبهاش نشست و قلبش گرم شد.
وقتی به طبقهی بالا رسیدن، فلیکس هیونجین رو به دیوار هل داد. موبلوند حس کرد کمرش به دیوار چسبیده و با دیدن صورت بینقص موسفید توی فاصلهی چندسانتی نفسش برید. هرچقدر دنبال لحظهای گشت که بفهمه دقیقا کی این چشمها همهی زندگیاش شده، به نتیجه نرسید. دو گوی زیبای روبهروش انقدر مسخش کرده بودن که نتونه تمرکز بکنه. با زمزمهی مهربون فلیکس، دلش به پیچ و تاب افتاد:
"چرا پولش رو دادی؟"
"چون تو گفتی قراره من باهات... ."
قبل از اینکه بتونه جملهی وسوسهانگیزش رو تموم کنه، نرمی لبهای رز مانندش رو روی پلک راستش حس کرد. نفس لرزونی کشید و دستش رو دور کمرش حلقه کرد. میدونست برای اینکه لبهاش به چشمش برسه روی پنجههاش ایستاده. صدای آروم و عاشقش نوازش گوش موسفید شد:
"اگه بخوای به این کارات ادامه بدی تضمین نمیکنم که واقعا همینجا کارت رو نسازم لیکس."
لبخندی زد که ردیف دندونای بینقصش بهش یادآوری کرد زیباترین آدم دنیا متعلق به خودشه. کمی روش خم شد که صدای متذکرش به گوشش رسید:
"هیونجین، باید زودتر بریم."
"فقط یه لحظه."
"بعدا از خجالتت درمیام اما الان... ."
"گفتم یه لحظه."
سرش رو توی گردن پسر فرو برد و نفس عمیقی کشید. وقتی عطر تنش ریههاش رو پر کرد، چشمهاش رو بست. عطر تلخی که با بوی بدنش مخلوط شده بود رایحهای رو به وجود آورده بود که فقط متعلق به لی فلیکس بود نه کس دیگهای. با شنیدن صدای کوبیدهشدن جسمی توی یکی از اتاقا، چشمهاش رو باز کرد و از خلسهی شیرینش بیدار شد.
نگاه مضطرب موسفید بهش میگفت اون هم فکری مثل خودش داره. به سمت اتاق رفت و در زد؛ اما جوابی نگرفت و باعث شد استرس بیشتر وجودش رو بخوره. گوشیاش رو از توی جیب شلوار تنگش بیرون آورد و به مینهو زنگ زد. وقتی بدون بوق خوردن جواب داد، وقت رو تلف نکرد:
"مینهویا. ما الان اومدیم دنبال جیسونگ و فکر کنم اوضاع خوب پیش نمیره. الان... ."
"اومدم."
وقتی گوشی قطع شد، با تعجب به صفحهی تاریک شدهی گوشیش نگاه کرد و یکدقیقه بعد، مینهو با سوییشرت مشکی و پیرهن سفید زیرش جلوشون بود. سراسیمه به سمت در رفت و بدون معطلی دستگیره رو پایین کشید. باز نشدن در قفل بودنش رو ثابت کرد و مینهو کمی عقب رفت. هیونجین متعجب شد:
"نگو که میخوای... ."
محکم خودش رو به در کوبید و با باز شدن در، آرزو کرد کاش هیچوقت در رو باز نمیکرد تا همچین تصویری رو ببینه. اون هم نه توی کابوسهای شبانهاش؛ بلکه درست و واقعی جلوی چشمهاش در حال اتفاق افتادن بود. دستش رو بالا گرفت تا از اومدن دوستاش توی اتاق جلوگیری کنه. با صدایی که معلوم نبود عصبانیه، ناراحته یا طاقتش تموم شده حرف زد:
"بیرون وایستین. ما میایم."
فلیکس با دیدن نیمچه تصویری که جلوی چشمهاش نقش بست فهمید هیچ جایی برای بحث نداره. دست موبلوند و کشید و با وجود مخالفتهاش پایین رفتن و از بار خارج شدن.
مینهو انگشتهای دستهاش رو شکوند، به مرد نیمه هوشیاری که به نظر میاومد یونبین باشه، نگاهی انداخت و مشت محکمش رو با تمام قدرت توی فکش کاشت. پسر به قدری الکل مصرف کرده بود که با همون ضربه از هوش رفت. به سمت تخت رفت و نمیخواست این تصویر رو حتی ببینه اما جیسونگ در حال تجربه کردنش بود و بیشتر به کمک نیاز داشت. دستش به سمت چتریهای عرق کردهاش رفت و لرزش انگشتهاش، وحشت و ناراحتیاش رو فریاد میزدن. آروم گونهاش رو لمس کرد:
"میخوام درش بیارم. تحمل کن باشه؟"
اما جیسونگ با تمام وجودش هق میزد. با اینحال، به اجبار سر تکون داد. مینهو بطری شرابی که تا نیمه از ورودیش به داخل فرو شده بود رو گرفت و سعی کرد به آرومترین روش ممکن بیرون بکشه تا به دیوارههای داخلیاش آسیب نزنه. اما بیرون کشیدنش حس بیرون کشیدن روح خودش از توی بدنش رو داشت. بعد از چند ثانیهی طاقتفرسا، بطری رو کنار گذاشت و با یه حرکت جسم ضعیفشدهی پسر رو با تمام وجود بغل کرد. لبهای لرزونش رو روی پیشونی خیسش گذاشت و شنیدن هقهای آرومشدهاش باعث شده بود اشکهای خودش هم جاری بشه.
صدای مستی که توی گوشش پیچید، باعث شد دوباره تمام عذاب و غمی که توی این چند دقیقهی مختصر تحمل کرده بود به خشم تبدیل بشه:
"تو دیگه کدوم خری هستی؟"
مینهو آروم سرش رو روی بالش برگردوند و لب زد:
"یه دقیقه صبر کن."
بطری رو از کناری برداشت و وقتی برگشت، با تمام قدرتش توی سرش کوبوند. بطری توی سر مرد خورد شد و روی زمین افتاد. صدای وحشتزدهی جیسونگ بیجون بود:
"مینهویا چیکار داری میکنی."
به مردی که داشت هوشیاریاش رو از دست میداد گفت:
"این تازه اولشه. یادت باشه باهات کار دارم مرتیکهی لاشی."
بدون تلف کردن وقت، جیسونگ رو روی دستهاش بلند کرد. با فشرده شدن سر پسر به سینهاش، ضربان قلبش دردناک شد و نفس عمیقی کشید تا بتونه حجم درد و عذاب توی سینهاش رو تحمل کنه.
از پلهها پایین رفت و از بار بیرون زد. فلیکس با دیدن دوستش سریع به سمتشون اومد:
"تاکسی گرفتم."
مینهو سرتکون داد و لیکس میدونست الان نباید تلاش کنه ازش حرف بکشه. چطور میتونست؟
سوار ماشین شدن و مینهو آدرس خونهاش رو به راننده داد. جیسونگ هنوزم توی آغوشش بود و چشمهاش نیمهباز. مومشکی آروم پیشونیاش رو بوسید:
"الان میبرمت خونه. یه وان گرم برات آماده میکنم و اونجا میخوابی. استراحت کن تا بهتر بشی باشه؟"
"مینهویا... ."
صدای بیجونش سوهان روحش شد پس تمام جدیتش رو توی چشمهاش ریخت:
"همینی که گفتم جیسونگ."
با دست چپش چتریهاش رو کنار زد:
"تا اونجا استراحت کن."
هیونجین که روی صندلی جلو نشسته بود، سر برگردوند و نگاهی به موسفید انداخت. فلیکس با چشمهایی که نگرانی ازشون فوران میکرد بهش نگاه کرد. موبلوند میدونست از چی نگرانه اما نمیتونست دلداریش بده تا تسکین روحش باشه. چون اتفاقی که نباید میافتاد، حالا افتاده بود و کاری از دست هیچکدومشون بر نمیاومد.
مینهو تمام دفعاتی که جیسونگ به هتلها و بارهای مختلف میرفت رو به یاد آورد و همینطور که وزن روی شونههاش غیر قابل تحمل میشد، چشمهاش رو بست. حتی نفهمید که اشک سمجی از یکی از چشمهاش فرار کرده.
-------------
هیونجین روی صندلی جلوی میزتحریر نشست:
"چطوره؟"
فلیکس بین پاهای دوستپسرش ایستاده بود. به میز تیکه زد:
"فکر میکنم بهتر باشه. بیا امشب پیششون نریم. خدا میدونه مینهو تا همین الانم چجوری تحمل کرده."
موبلوند سری تکون داد. دستهاش رو دور کمر دوستپسرش حلقه کرد و سرش رو روی شکمش گذاشت. وقتی تزریق شدن آرامش رو به رگهاش حس کرد، لبخند محوی زد و زمزمهوار لب باز کرد:
"چی توی وجودت هست لعنتی؟!"
موسفید لبخند کمرنگی روی لبش نشوند و با انگشتهای کوچیکش، روی موهای بلوند و نرمش رو نوازش کرد.
فکرش مشغول بود، دوست داشت همین الان با مینهو و جیسونگ صحبت کنه اما میدونست وقت مناسبی نیست و هیچکدومشون توی شرایطی نیستن که بتونن مکالمهی سنگینی داشته باشن.
هان جیسونگ خیلی احمق بود که دوست عاشقش رو نادیده گرفت و چیزی بهش نگفت. مینهو چجوری میخواست با این کنار بیاد؟ حتی وقتی خودشو جای مینهو میذاشت هم نمیتونست یه لحظه جیسونگ رو ببخشه؛ اما موآبی الان توی شرایط بخشیده شدن نبود. مشکلی که داشت جدی به نظر میرسید و باید بهش کمک میکردن.
------------------
- You and i (stripped), PVRIS -
جیسونگ سرش رو به پشت وان تیکه داد و بدون ذرهای فکر به فردا، به مینهو اجازه داد بدنش رو بشوره.
لمس دستهای محتاط و پر محبت پسر باع میشد تودهی توی گلوش بزرگتر بشه و کنترل لرزش مردمک چشمهاش سخت تر. پس تصمیم گرفت پلکهاش رو روی هم بذاره چون اگه چشمهاش به چشمهای مینهو میافتاد، سریع همه چیز رو میفهمید. به نظرش به اندازهی کافی دستش رو شده بود و میخواست آخرین قطرههای آبروش رو حفظ بکنه.
دست بزرگ پسر رو حس کرد که لای موهاش خزید و به نرمی چتریهای آبی رنگش رو به عقب شونه کرد. اشک سمجی از لای پیک بستهاش فرار کرد؛ سعی کرد بدون اینکه مینهو بفهمه پاکش کنه.
اما ممکن نبود. لی مینهو از وقتی چشمهاش به جسم شکستهی روی تخت اون بار افتاده بود، به جای دیگهای نگاه نکرده بود. درد نفسگیر توی قلبش هر لحظه بیشتر میشد اما نمیتونست ضعیف باشه. باید برای جیسونگ قوی میموند. پس اشکهای خودش رو روی شونهی کی خالی میکرد؟ کی قرار بود ازش بخواد یه دل سیر گریه کنه و به داد و فریادایی که از سر بیچارگی میزد گوش کنه؟
سکوت کرد؛ حرفی نزد چون میدونست جیسونگ همین الانهم داره شرایط رو به سختی تحمل میکنه و سوالپیچ کردنش هم روح خودش رو آزار میداد و هم موآبی رو آزار میداد. نفس عمیقی کشید تا افکارش رو آزاد بکنه.
وقتی بدن پسر رو با احتیاط شست، حوله لباسی براش آورد. چند دقیقه بعد، با دقت بدنش رو خشک کرد و لباس تنش کرد. تمام سعیش رو کرد تا به تورم و کبودی که توی پایینتنهاش خودنمایی میکرد توجه نکنه.
وقتی برگشت تا از اتاق بیرون بره، فشار انگشتهای جیسونگ رو روی بلیزش حس کرد که محکم گرفته بودش و قصد رها کردنش رو نداشت. وقتی به پسر نگاه کرد تا توضیحی بخواد، صدای بی روح پسر رو شنید:
"میشه یه چیزی بگی؟ اصلا حس خوبی ندارم."
چی میگفت؟ نمیتونست بغلش کنه و بگه اشکالی نداره چون اجازهاش رو نداشت. نمیتونست تمام حسش رو توی بازوهاش و بین جسم خودش و موآبی حبس کنه، پس تصویرش رو توی ذهنش میآورد و امیدوار بود حسش کنه. اما سعی کرد باهاش حرف بزنه:
"نمیدونم چی بگم که اذیتت نکنم."
"هرچی که توی ذهنته بپرس."
تلخندی زد:
"فکر نمیکنم ایدهی خوبی باشه."
جیسونگ به سختی راه رفت و روی تخت مینهو که برای یک نفر زیادی بزرگ بود، نشست. حولهی کوچیکی که روی سرش بود رو روی شونههاش انداخت:
"بپرس."
"چرا بهم نگفتی؟"
انتظارش رو نداشت از همین اول سراغ اصل مطلب بره؛ متقابلا تلخندی زد و به آرومی حرف زد:
"نمیتونستم بهت بگم. اگه میگفتم... "
"معلومه که نمیذاشتم اون عوضی دستش بهت بخوره."
توی دلش دعا کرد کاش تنها نگرانیش فقط همین بود:
"میتونی یه سوال دیگه بپرسی؟ توضیح این یکی سختتر از اون چیزیه که به نظر میرسه."
مومشکی طوری نگاهش کرد که انگار تا اعماق روحش رو میبینه:
"الان نمیخوام ازت سوال کنم جیسونگا. چون عصبانیام، خیلی زیاد."
حالا که بیشتر دقت میکرد، میتونست رگای برجسته شدهی پیشونیش رو ببینه، سفیدی چشمهاش به قرمزی میزد و سیب گلوش مدام بالا و پایین میشد.
جیسونگ آروم سر تکون داد و مینهو بدون اتلاف وقت از اتاق بیرون زد.
----------------
- falls (reprise) sasha sloan -
وقتی موسفید رو دید تعجب کرد:
"فکر کردم رفتین!؟"
بازدم پر سر و صداش رو بیرون داد و مچ دستش رو گرفت و به سمت یکی از اتاقهای مهمان رفت. مینهو که نمیدونست دوباره چه مصیبتی به سرش اومده نگران شد:
"لیکس؟ چیزی شده؟ چرا اینجا اومدی؟"
فلیکس در رو بست و قفل کرد. مینهو با تعجب نگاهش کرد:
"چیکار میکنی دیوونه؟ هیونجین بیرونه!"
بعد از اینکه که چشمهاش رو روی صورت مومشکی چرخوند، یه دستش رو پشت گردنش گذاشت و به سمت خودش کشید و زمزمه کرد:
"خفه شو دیوونه اون از چشمهاش بیشتر بهم اعتماد داره."
وقتی سرش روی شونهی دوستش فرود اومد و فشار دستهای موسفید رو حس کرد که به شدت بدنش رو فشار میده، بغضش بیاختیار ترکید. دستهاش آروم بالا اومدن و به ژاکت چرمش چنگ زدن. فلیکس دستش رو پشت کمرش کشید و ماساژش داد:
"چطوری نگه داشتی اون لعنتی رو؟ بریز بیرون بابا خفه میشی."
سرش رو توی شونهاش قایم کرد تا صدای هق هقش بلند نباشه. ده دقیقه بدون هیچ صدا و حرف دیگهای گذشت تا موسفید بتونه مرهم کوچیکی برای دوستش باشه. وقتی لرزش بدنش کمتر شده بود، آروم سرش رو بالا آورد و از آغوشش جدا شد. فلیکس صورتش رو با دستهاش قاب گرفت و اشکهایی که روی صورتش مونده بودن رو پاک کرد. چتریهاش رو از روی پیشونیاش کنار زد:
"بهتری؟"
نفس لرزونی کشید و سرش رو تکون داد. فلیکس شونههاش رو گرفت و فشار داد:
"همینه. هر وقت برات زیادی سخت شد من هستم. هیمشه شونهی گریههاتم. میدونم نمیخواستی جلوش خودت رو ضعیف نشون بدی. ولی اینطوری خودت از بین میری؛ سرزنشت نمیکنم، فقط ازت میخوام توی خودت نریزی. میدونم حتی الانم نمیتونی درست هضم کنی چی شده چون منم جای تو بودم همینجوری بودم. پس اشکالی نداره. باهام حرف بزن و اگه لازمم داشتی بیا. باشه؟ بهم قول بده!"
مینهو آروم سر تکون داد و لبخند کمرنگی زد:
"قول میدم."
موسفید آروم سر تکون داد:
"میخوای دوباره برگردی پیشش؟"
"نمیتونم تنهاش بذارم."
"نبایدم تنهاش بذاری. ولی الان هیون رفته پیشش. یکم صبر کن."
با تکون دادن سرش موافقت کرد.
--------------
جیسونگ روی تخت نشسته بود و هیونجین با اصرار زیاد، موفق شد راضیاش کنه تا موهاش رو خشک کنه. سشوار رو خاموش کرد و دستی به موهای آبی و لختش کشید:
"حالا شد! جایی از سرت خیس نیست؟"
"نه."
سشوار رو توی کشوی دراور جا داد و مقابل دوستش روی تخت نشست. دستهاش رو گرفت و به گرمی فشرد:
"جیسونگا!"
وقتی چشمهای شیشهایش بهش خیره شدن، با حسرت به فکر روزایی افتاد که احساسات مختلف رو توی مردمک چشمهاش میدید. جیسونگ همیشه متعجب بود که چطور دوست سر به هواش میتونه از چشمهاش تشخیص بده چه احساسی داره. با اینحال، به امید پیدا کردن دوبارهی اون احساسات، با امیدواری حرف زد:
"با من حرف بزن. اگه دوست نداری با مینهو حرف بزن. اگه دوست نداری با یکی حرف بزن. جیسونگا! حرف بزن. ازمون کمک بخواه. نمیدونی همه توی چه عذابی دارن زندگیشون رو میگذرونن."
"من نمیخوام شما رو توی دردسر بندازم..."
"موضوع همینجاست. تو هنوز بهمون چیزی نگفتی ولی ما همین الانشم درگیریم. داریم دست و پا میزنیم تا بفهمیم مشکلت چیه چون تو نمیخوای باهامون حرف بزنی. حداقل بهتره انرژی و نگرانیمون رو طوری صرف کنیم که به دردت بخوره. بهتر نیست؟"
بیاراده، سر دوستش رو گرفت و روی سینهاش گذاشت. دستهاش رو دور شونهاش پیچید و جیسونگ امنیت رو حس کرد. نگرانی و اهمیت داشتن رو حس کرد و از خدا ممنون بود که با وجود اینهمه اتفاقی که افتاده هنوز این آدما رو توی زندگیش داره. با اینکه از خودش رونده بودتشون، اما اونا بیخیالش نشدن. بیاختیار زمزمه کرد:
"ممنونم هیونجینا."
موبلوند لبخندی زد که دوستش ندید، سعی کرد دوستش رو برای آخرین بار قانع کنه:
"من نمیتونم لیکس رو توی همچین شرایطی تصور کنم؛ و نمیخوام تصور کنم چون قطعا دیوونه میشم. میخوام بدونی حسی که لینو هیونگ الان داره یه چیزی فراتر از افتضاحه. پس باهاش حرف بزن. از هرجا که به ذهنت میرسه شروع کن. مطمئن باش جملهی اول رو که بگی بقیهاش روی زبونت میاد."
سرش رو بلند کرد و از پایین به صورت مهربون و زیبای موبلوند نگاه کرد. بعد از چند ثانیه آروم سر تکون داد.
-----------------------
- eyes closed, halsey -
"خودم میخواستم."
"چی؟"
مینهو روی صندلی نشسته بود. صندلی رو برعکس گذاشته بود، پاهاش رو از بین پشتی رد کرده بود و دستاش رو روی تکیهگاه صندلی گذاشته بود و چونهاش رو به دستش تکیه داده بود. جیسونگ آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد بلندتر حرف بزنه:
"خودم میخواستم. با رضایت خودم پیشش میرفتم."
پوزخند عصبی که روی لبش به وجود اومد تبدیل به خندهای شد که اصلا آوای خوبی نداشت. نگاهش بالا اومد و صورت ترسناک و عصبی مینهو که میخندید، باعث شد کمی عصبانی بشه:
"به چی میخندی؟"
"پس من وقتمو تلف کردم؟ اونهمه وقتایی که بهت یاد دادم چطوری از خودت دفاع کنی چی بودن؟ من خر نیستم جیسونگ. اینکه بهت میگم باهام حرف بزنی یعنی حقیقتو بگی نه اینکه چرت و پرت تحویلم بدی."
عضلاتش منقبض شده بودن:
"دقیقا چرا فکر میکنی چرت و پرت میگم؟"
صداش کمی بلندتر شد:
"چون توی لعنتی آسکشوالی! کسی که هیچ لذت جنسی رو نمیتونه تجربه کنه. چرا باید خودتو در اختیار یه لاشی بذاری؟! اصلا تونستی اسم اون حست رو بذاری لذت؟"
جیسونگ از جاش بلند شد؛ حتی درد بین پاهاش رو دیگه حس نمیکرد. نفهمید صداش چقدر بلنده و لحنش چقدر خشن و خسته:
"یا لی مینهو! ازم خواستی باهات حرف بزنم. نمیتونی دو دقیقه دهن لعنتیتو ببندی و گوش کنی چی میگم؟ من هر روز میتونم یه حرفهایی به خودم بزنم که تا عمر دارم یادم نره و به خودم طعنه بزنم. لازم نیست توی اذیت کردن و تیکه انداختن بهم کمک کنی. تمام این کارا از پس خودمم برمیاد. اگه کسی بتونه دلمو بشکونه و توی این کار استاد باشه اون خود منم نه کسی دیگهای."
وقتی حرفهای موآبی مثل یه سیلی توی صورتش خورد، تنفس تندش آرومتر شد و مبهوت به صورت ناراحت و عصبانی جیسونگ نگاه کرد. پسر کوچیکتر داشت سختترین شب زندگیش رو تجربه میکرد و مینهو یکی از دلایل سختتر شدن شرایطش بود.
حرفهایی که ازش شنید براش گرون تموم شد. اینکه میتونه به اندازهای خودش رو سرزنش کنه تا جایی که حتی فکر نبودنش توی این دنیا زیبا به نظر بیاد. کلافه دستش رو توی موهاش فرو برد و به همشون ریخت. باید فقط دهن بدون درزش رو میبست تا حرفش تموم بشه نه اینکه روی زخماش نمک بپاشه.
جیسونگ عصبانی بود. اما نقاب دلشکستگیش رو با خشم مخفی کرد. دلش شکسته بود چون لی مینهو کسی بود که بیقید و شرط دوسش داشت و به حرفهاش گوش میداد و برای اینکه مشکلاتش رو بفهمه خودش رو به هر دری زد. اما اینجا، رو به روش ایستاده بود و بهش میخندید چون فکر میکرد دوباره داره دروغ به خوردش میده. پس سعی کرد جور دیگهای بهش بفهمونه:
"اینطوری نبود که ازش لذت ببرم یا هرچی. مجبور بودم که بخوام."
سکوت کرد. ترسید حرف بزنه. نمیخواست دیگه حرف بزنه. میخواست صبر کنه تا هرچیزی که خودش میخواد رو به زبون بیاره.
جیسونگ دوباره روی تخت نشست:
"اوایل فقط میخواست خودش حال کنه. اهمیتی نمیداد که من خوشم میاد یا نه. اما یکم که گذشت، گیر میداد که چرا لذت نمیبرم و وقتی دوطرفه نباشه اونم نمیتونه راضی باشه."
سرتکون داد تا بغضش کمتر بشه:
"بهش گفتمنمیتونم و دست خودم نیست. اهمیتی نداد. بهم دارو داد و دیدی که میخواست برای اینکه کاری کنه لذت ببرم از چه روشایی استفاده کرد. اما من فقط..."
دستش رو به گونهاش کشید و اشکش رو پاک کرد:
"فقط درد رو حس کردم."
"چند بار اینکارو باهات کرد؟"
تلخندی زد:
"وقتی دوماه اول گذشت دیگه نشمردم."
مینهو بدون هیچ حرفی سمت چراغ اتاق رفت و خاموشش کرد. به سمت تخت رفت. جیسونگ دراز کشید و به دیوار چسبید و مینهو طرف دیگهی تخت دراز کشید. روی پهلوی چپش دراز کشیده بود و پشتش به موآبی بود.
آروم به سمتش خزید و پیشونیاش رو به کمرش تکیه داد. دست راستش رو روی کمرش گذاشت و زمزمه کرد:
"دیگه نمیخوای بشنوی؟"
"فکر میکنم امروزت به اندازهی کافی سخت بوده جیسونگا. بعدا دربارهاش حرف میزنیم."
اما در واقع میخواست با اینکارش برای خودش فرصت بخره. فرصت برای درک این اتفاقا. برای اینکه به مغزش بفهمونه با اینکه سعی کرده بود از راه دور هواش رو داشته باشه، بهش حرکات رزمی یاد بده تا بتونه از خودش دفاع کنه، باز هم آسیب دیده بود و اون فقط ایستاد و نگاه کرد. صدای آروم و نرمش باعث شد دلش بلرزه:
"مینهویا."
غلتی زد و وقتی نگاهشون باهم تلاقی کرد، مردمکهای لرزونش باعث شدن دلش فریاد بزنه:
"نمیدنم فردا قراره پست بزنم یا نه."
توی سکوت منتظر ادامهی حرفش موند. چندثانیهای گذشت؛ به نظر میرسید داره با خودش کلنجار میره تا حرف بزنه. بالاخره پس از یکی دو دقیقه گفت:
"بغلم کن."
انگار که منتظر اجازهاش بوده باشه، دستش رو دور کمرش پیچید و با یه حرکت به خودش چسبوند. سرش روی سینهی پرتپشش قرار گرفت و روی موهاش رو بوسید. هنوز هم ماهیچهی کوچیک و قرمز رنگ قلبش بتی که توی آغوشش بود و دیوونهوار میپرستید و براش میتپید.
جیسونگ از اینکه بازهم نتونسته بود حرف بزنه، احساس گناه و کشمکش داشت. صدای ضربان قلب مینهو زیر گوشش باعث شد چشمهاش رو ببنده و روی تپشهای بیقرار پسری که عاشقش بود تمرکز کنه. دوست داشت فردا از اون فرداهایی میبود که میتونست توی چشمهاش نگاه کنه، بخنده و بتونه مثل روز اولی که توی فستیوال دیدش، قلب، روح و حتی جسم دستنخوردهاش رو متعلق به مومشکی بدونه.
-----‐----------
- bebe rexha, in the name of love -
چشمهاشو باز کرد و وقتی پلکهای بستهی جیسونگ رو مقابل صورتش دید، بدون اینکه از جاش تکون بخوره بهش خیره شد. صورتش توی قاصلهی چند سانتیمتریش بود و میتونست از همین الان تا سپیدهدم صبح بعدی، تمام اجزای صورتش رو نگاه کنه و اونا رو ستایش کنه.
جیسونگ بدون اینکه چشمهاش رو بازکنه پسر رو غافلگیر کرد:
"میخوام یه سوال ازت بپرسم."
صداش خوابالود بود و نشون میداد در کمال تعجب، تونسته بخوابه! شب های خیلی زیادی وجود داشتن که فقط توی جاش دراز میکشید و انقدر افکار تاریکش رو کنکاش میکرد تا روشنی هوا رو میدید. بعضی شبها هم که پیش یونبین سپری میشد، خواب کاملا معناش رو از دست میداد.
وقتی جوابی دریافت نکرد، چشمهاشو باز کرد و نگاه شیفته و منتظر مومشکی رو دید. چندثانیه توی چشمهاش خیره شد؛ جواب سوالش از همین الان هم مشخص بود. میتونست جواب رو توی مردمکهای درشت شدهی چشمهاش ببینه. اما لازم داشت با گوشهاش کلمات رو بشنوه تا بتونه تا ابد توی ذهنش نگه داره و وقتایی که نتونست شرایط رو تحمل کنه، به یاد الان دووم بیاره:
"اگه میتونستی به عقب برگردی و همهی اینها رو از قبل میدونستی، بازم بهم علاقه پیدا میکردی؟ بازم سعی میکردی بهم نزدیک شی؟"
اگه میدونست قراره اینهمه درد بکشه باز هم پا پیش میذاشت؟ اگه کسی بود که از قبل بهش بگه قراره با چه اتفاقاتی روبهرو بشه و چه چیزهایی رو برای عشق تحمل کنه بازهم میخواست پیشش بمونه؟
دستش رو بلند کرد و طبق عادت همیشگیاش، چتریهای آبی رنگش رو کنار زد. به جای پس کشیدن دستش، گونهاش رو لمس کرد و وقتی که شروع به حرف زدن کرد، تیلههای مشکی رنگش رو به چشمهاش دوخت:
"اگه کسی ازم بپرسه عشق چیه، نمیدونم جوابش رو چی باید بدم. چون من اولین باره که این حس رو تجربه میکنم. من شکوفه دادن احساسات خامم رو حس کردم و وقتی از علاقه و کشش به عشق تبدیل شدن، قبولشون کردم. آدمی نیستم که به راحتی عاشق بشم، شاید بخاطر همین هم عاشق آدم راحتی نشدم. اما این عشقه، و تعریف این کلمه برای من تویی. من برای این حس، برای کسی که باعث به وجود اومدن این حس شده، روی آتیش راه میرم. میدونم قراره بسوزم، اما تاوقتی تو اونطرف ایستاده باشی، اشوالی نداره. چون میارزه. چون تنها تعریفی که از این واژه فهمیدم، تو بودی."
جلو رفت و وقتی لبهاش پیشونیش رو لمسکردن، پلکهای جیسونگ روی هم افتادن تا از حس خوب دوستداشتهشدن لبریز بشن.
درسته که هنوز هم باید حرفهایی زده میشد و مسائلی رو باهاش در میون میذاشت، اما فعلا خواست توی این لحظه زندانی بشه.
لی مینهو هنوز حتی از نصف دردسرای هان جیسونگ باخبر نشده بود..
.
.
.
.
.
.
.
بالاخره تونستم یکم بنویسممم سنسنسنشننشنسنشنشنمش
اول از هما باید یه عذخواهی مفصل بکنم برای اینکه اینچپتر خیلی دیر به دستتون رسید🥲
و دوم از همه با پررویی تمام خواهش بکنم باز هم مثل همیشه ووت ها و نظرای قشنگتون رو برام به اشتراک بذارین. اینکه ووت میدین و منتظرشین تنها دلیلیه که با اینهمه مشغله هنوزم مینویسم.
ازتون ممنونم :>
پارت بعد=۲۵ ووت
YOU ARE READING
Different Blue
Fanfiction-> Genre: Slice of life, Angest, Romance, Smut, School life -> Couples: Minsung, Hyunlix -> Writer: TearsOfShqa