"خب پس، چی گفتی؟"
هیونجین با نفس بریده و اشتیاق به دوست مو آبیش خیره شده بود. اما حرف پسر باعث شد مثل یه بادکنکی که بادش خالی میشه، شل بشه:
"ردش کردم."
"خل شدی؟ مگه نگفتی خودتم ازش خوشت اومده؟ چرا باید همچین کاری بکنی؟"
"حوصله ی رابطه رو ندارم."
سرسری جواب داد و سعی کرد طفره بره. حقیقتا از وقتی که برگشته بود، رنگ نگاه پسر توی سرش گیر افتاده بود و اگه جراتش رو داشت، پیاده تا خونهاش میدوید تا بهش بگه که حسش متقابله. اما هنوز هم افرادی که توی گذشته اذیتش کرده بودن با دستهای آزاردهندشون جوری نگهش داشته بودن که نتونه به آینده روشنی فکر بکنه. فکر کردن به مومشکی باعث شد بدون اختیار کنجکاویش رو بروز بده:
"فلیکس خیلی با مینهو صمیمیه؟"
هیونجین سعی کرد نشون نده که از کنجکاوی و علاقهی دوستش خبر داره. ابرویی بالا انداخت و به اطراف اتاق دنج و راحت پسر نگاهی کرد:
"آره خب، اینطور که لیکس تعریف میکنه اکثر اوقات رو باهم میگذرونن."
جیسونگ سری تکون داد و میخواست نشون نده که چقدر مشتاقه تا حرفهای بیشتری از زبون دوستش بشنوه.
-----------------
"یا! جیسونگا! تو نمیخوای یه جواب درست و حسابی به این پسر بیچاره بدی؟"
جیسونگ حق به جانب و با تعجب شونه بالا انداخت:
"چرا باید اینکارو بکنم؟ خودش خواست که دوست باشیم."
فلیکس با عصبانیت کنترل بحث رو از دوستپسرش گرفت:
"ولی مثل دوستا نگاهت نمیکنه. نمیفهمی یا خودتو میزنی به نفهمی؟"
هیونجین زیر لب غر زد:
"هچیوقت تاحالا برای اینکه وارد رابطه بشه بهش اصرار نکرده بودم. معلوم هست دقیقا چه مرگشه؟"
فلیکس حس دیگهای داشت. حس میکرد تمام کارهای جیسونگ معنی داره و بخاطر دلیل قانع کنندهای پا پس کشیده و با اینکه سه ماه از آشناییاش با مینهو میگذره، نمیخواد تن به رابطه بده.
-------------
مینهو روی تخت ولو شد و به جسم به خواب رفتهی موآبی نگاه کرد که کوچک ترین عکسالعملی از بیدار شدن نداشت. توی این مدت متوجهی خواب سنگینش شده بود و یه جورایی بابتش شکرگزاری میکرد. وقتی پسر خواب بود، میتونست با خیال راحت، طوری بهش خیره بشه که انگار میخواد تا عمق روحش رو ببینه. دستش رو به سمت چتریهاش برد و از روی پیشونیش کنار زد. تمام وجودش جسم دوستداشتنی مقابلش رو دوست داشت و براش مهم نبود قراره چطوری کنارش بمونه، هر طوری که جیسونگ راحت بود، انجامش میداد.
پلکهاش از هم باز شد و نگاه قفل شدهی پسر روی چشمهاش رو دید. بدون اینکه حرفی بزنه، برای چند دقیقه فقط به مردمکهای تیره رنگش نگاه کرد و صدای دوست صمیمی مینهو توی گوشش پیچید:
"ولی مثل دوستا نگاهت نمیکنه. نمیفهمی یا خودتو میزنی به نفهمی؟"
آروم لبهاش رو از هم باز کرد تا مکالمه رو شروع کنه:
"میتونی اینجوری نگاهم نکنی؟"
مینهو تعجب نکرد:
"چجوری؟"
"نمیدونم. طوری که به بقیه نگاه میکنی به منم نگاه بکن."
مومشکی لبخندی زد:
"متاسفم، ولی نمیتونم تو رو مثل بقیه ببینم."
کلافه نفسش رو بیرون داد و روی تخت نشست:
"ما قرار گذاشتیم!"
مینهو با صبوری، نشست تا بتونه صورتش رو بهتر ببینه:
"قرار گذاشتیم و من دارم به بهترین شکل ممکن بهش عمل میکنم. اما اینکه جور دیگهای بهت نگاه بکنم یکم غیر معقولانهاست."
جیسونگ میدونست خواستهاش بچگانهاست. چطور یه نفر میتونه رنگ نگاهش رو عوض بکنه؟ دستی توی موهای آبیش کشید و به عقب هلشون داد.
به طرز مزخرفی، هر روز بیشتر احساس پوچی میکرد و میخواست خودش رو نجات بده. اما هیچ ایدهای نداشت که این حس خیلی وقته توی وجودش پررنگ شده و بیشتر از اونکه توقع داره باید مواظب روحش باشه. روحی که قرار نبود به راحتی خاطرات نه چندان زیباش رو از یاد ببره.
کاملا حس میکرد وقتی کنار مینهو زمان سپری میشه، حداقل از یک ساعت نیم ساعتش رو صرف سرزنش کردن خودش نمیکنه؛ بخاطر همین هم تمام وجودش رو به کار گرفته بود تا خودش به جای مومشکی دوباره بهش پیشنهاد نده.
-----------------
"مطمئنی لیکس؟"
"برای چی باید بهت دروغ بگم؟"
خم شد و سرش رو به سر دوستپسرش نزدیکتر کرد تا بین جمعیت شلوغ دانشجوها، راحت تر صحبت بکنه:
"یه وقتایی احساس میکنم جیسونگ حتی مینهو رو بیشتر دوست داره! آدم هرچقدر هم خودش رو گول بزنه نگاهش نمیتونه دروغ بگه. قبول نداری؟"
هیونجین کمی به فکر فرو رفت و لبپایینیاش رو توی دهنش کشید. حرکتش باعث شد پسر موسفید به قلوههای بوسیدنیاش زل بزنه و ثانیهای بعد، بدون کنترل لبهای دوستپسرش رو توی دهنش بکشه و بوسه ی کوتاه اما عمیقی روی لبش بنشونه. هیونجین خندهای کرد و قلبش یک ضربان رو جا انداخت:
"این دیگه چی بود؟"
همینطور که نگاهش رو روی لبهای پسر نگه داشته بود، عمیقا توی فکر بود:
"جیسونگ برای رد کردن مینهو دلیل خیلی خوب و قانع کنندهای داره. نمیدونم به چی مربوط میشه. ولی هوانگ هیونجین، آدما نمیتونن در مقابل کسی که دوسش دارن مقاومت کنن مگه اینکه دلیل واقعا قانع کنندهای داشته باشن."
موبلوند که فهمید دوستپسرش داره از حجم علاقهی خودش حرف میزنه، بوسهای پر علاقه روی پیشونیاش کاشت.
انگشتهای بلندش رو پشت گردنش برد و با نوازش ریشهی موهاش، به حرف اومد:
"هرچیزی که هست، باید کاری کنیم یا فراموشش کنه، یا باهاش کنار بیاد و قبولش کنه. این دو نفر برای همدیگه له له میزنن اما کسی قدم برنمیداره و مینهو هم بخاطر جیسونگ هیچ کاری نمیکنه. "
----------------
"مینهویا، شارژر منو ندیدی؟"
مومشکی سعی کرد خودش رو بیخبر نشون بده:
"نههه، گمش کردی؟"
حتی شندین لحن صداش برای جیسونگ کافی بود تا بفهمه مثل خیلی دفعات دیگه، از قصد یکی از وسایلش رو برداشته تا کمی بیشتر پیشش بمونه. تپش پرهیجان قلبش رو مثل همیشه خفه کرد و به سمت پسر رفت، دستش رو دراز کرد:
"میشه لطفا بهم بدیش؟ خیلی زیاد دیرم شده و اگه این جلسهام غیبت بخورم قطعا این واحد رو حذف میشم."
مینهو کمی روی مبل تکون خورد:
"اون وقت خودم میتونم بهت موسیقی یاد بدم."
موآبی تک خندهای کرد و خیلی ناگهانی دستش رو پشت کمر پسر برد. پسر بزرگتر شوکه شد اما عکسالعمل به موقعاش باعث شد بتونه کابل شارژر رو توی دستش بگیره.
لبهای جیسونگ به لبخند دندوننمایی باز شدن و تقلاهای بی فایده اش بیشتر. روی مبل جابهجا میشدن تا بتونن به دیگری غلبه بکنن. موآبی بدون اینکه به موقعیت اهمیت بده، پاهاش رو دوطرف مبل گذاشت تا بتونه به پسر بزرگتر مسلط بشه و با برتری که داره، زودتر شارژرش رو پس بگیره. عملا روی پاهای پسر نشست و سعی کرد دستش رو پشت کمرش ببره؛ اما پسر کاملا به کاناپه چسبیده بود و این کار رو براش سختتر میکرد. وقتی بالاخره دستش تونست کابل رو لمس کنه، سرش روی قلب پسر قرار گرفته بود و عملا توی بغلش بود و تنفسهای تند مینهو که ناشی از تحرک و تقلاهای زیادشون بود، باعث میشد سرش روی سینهاش کمی بالا و پایین بشه. به محض شنیدن ضربان تند قلبش، دستهاش شل شدن و نتونست خودش رو نجات بده، چه برسه به کابل شارژر بیچارهاش.
مینهو نفسنفس میزد و همینطور که سعی میکرد اشتیاقش برای قفل کردن دستهاش دور کمر پسر رو سرکوب کنه، منتظر بود تا کابلش رو از پشتش بیرون بکشه و از روی پاهاش بلند بشه. دلش نمیخواست این سنگینی شیرین رو از دست بده. تمام وجودش میخواست روی موهای مخملی آبی رنگش بوسه بزنه و هر نگرانی نگفتهای که توی چشمهاش وجود داشت و همهاش رو میفهمید، از بین ببره.
جیسونگ چشمهاش رو بست و بعد از شنیدن دقیقا سه ضربان دیگه، آروم دستش رو از پشت پسر بیرون آورد و به آرومی ازش فاصله گرفت. چند ثانیهی بعد، جسمی که به وسیلهی روح زیادهخواهش سست شده بود رو بلند کرد. ایستاد و بدون اینکه به هم اتاقی جدیدش خیره بشه زیر لب گفت:
"برمیگردم."
وقتی چندثانیه بعد صدای در اومد، مینهو نفس بلندی کشید و دستش رو روی قلب بیچارهاش گذاشت تا بتونه حس گرمای سرش روی سینه خودش رو از یاد ببره.
-----------------
"هیونجینا، جیسونگ رو ندیدی؟"
"یا، لی مینهو. خودت هماتاقیشی. نباید از من بپرسی!"
و زیر لب شروع به غر زدن کرد:
"از خونه گرم و نرمش دل کنده و بخاطرش اومده خوابگاه و بعد سراغشم از من میگیره."
این روزا به طرز عجیبی موآبی رو کمتر میدید و این قضیه به شدت اذیتش میکرد. خوب میدونست آدمی نیست که اجتماعی باشه و جز اکیپ کوچیکشون، دوست دیگهای نداره. استرس وجودش رو گرفته بود ولی مثل همیشه خودش رو بیتفاوت نشون داد. دستهاش رو توی جیب جین مشکی رنگش فرو برد و سعی کرد به مدت زمان کمی که شبها میدیدش دقت بکنه. چشمهای گود افتاده و صورت خستهاش نشون میداد که شبها نمیخوابه تا بتونه درسهای دانشگاهش رو پیش ببره. اما بعد از ظهر تا شب رو کجا سپری میکرد؟ یعنی توی روز نمیخوابید؟
بعد از گذشتن چهارماه از آشناییشون، حالا کاملا با اخلاقیاتش آشنا بود. جیسونگ میخواست چیزی رو از بقیه مخفی بکنه و حواس خودش رو هم پرت بکنه، بخاطر همین انقدر خودش رو خسته میکرد که نتونه حتی به اون موضوع فکر بکنه. ولی با شخصیتی که ازش سراغ داشت، این کارش حتی باعث میشد بیشتر توی اتاق تاریک ذهنش حبس بشه.
مهم نیست اگه ممکن بود باهمدیگه دعوا بکنن یا حرفشون به بحث ختم بشه، مینهو باید مطمئن میشد جیسونگ به خودش صدمه نمیزنه و این موضوع نیاز به یه صحبت جدی داشت.
---------‐-----
آروم در رو بست و سعی کرد با پنجهی پاهاش قدم برداره تا مینهو رو از خواب بیدار نکنه. با شنیدین صدایی از جا پرید:
"بالاخره اومدی؟ ساعت دو صبحه. تو از اونایی نبودی که قوانین خوابگاه رو دور بزنی!"
جیسونگ خندهای کرد تا اوضاع رو عادی نشون بده:
"فقط با دوستام بودم و زمان از دستم در رفت."
صدای سرد و ترسناک مینهو رو برای اولین بار بود که میشنید و باید انتظارش رو میداشت، چون پسر بزرگتر از دروغ شنیدن متنفر بود:
"هان جیسونگ، تو دوستای زیادی نداری."
میخواست باور بکنه که جیسونگ داره حقیقت رو میگه. اما چشمهایی که غمگینتر به نظر میرسیدن، جسمی که لاغرتر شده بود و مردمکهای لرزونی که ازش فرار میکردن، خلاف رویای خوبش رو ثابت میکرد. پس روی حدسیاتش پافشاری کرد:
"چرا چند وقته تو خوابگاه نیستی؟ چرا دیر میای؟"
جیسونگ نفس عمیقی کشید تا تمام درد و عصبانیت این چند وقت رو روی مهم ترین فرد زندگیش خالی نکنه. از بحثی که در حال شکل گرفتن بود متنفر و خسته بود و فقط میخواست زودتر توی رخت خوابش بره و بعد از یه هفته چشمهاش رو روی هم بذاره. پس با آروم ترین صدای ممکن جواب داد:
"من خستم. میخوام بخوابم."
"پس چرا نمیخوابیدی؟ چرا دیگه با هیونجین زیاد حرف نمیزنی؟ چرا چند روزه انقدر عوض شدی که نمیشناسمت؟"
سد مقاومتش که ترک برداشته بود، شکست و حرفهای تلنبار شده توی قلبش رو به کسی که نمیخواست کوچیکترین آسیبی بهش برسونه زد:
"میدونی؟ دوستا انقدر تو کار همدیگه دخالت نمیکنن. نمیپرسن کی میری و کی میای و چرا اینکارو میکنی و اینکارو نمیکنی. من همین الانشم از خستگی دارم میمیرم پس میشه لطفا سوهان روحم نشی و بذاری برای چند ساعتم که شده کپهی مرگمو بذارم؟ تو کسی نیستی که بخوای این سوالا رو ازم بپرسی، پس منم جوابتو نمیدم."
مومشکی با چشمهای خیره و نفسهای کند شده، فقط بهش خیره شده بود. چه جوابی میداد؟ چه جوابی میتونست بده؟ وقتی که سینهاش سنگین شده بود و حس خفگی بهش چیره شده، نمیتونست صحبت بکنه. فقط با شنیدن تمام این حرفها، بازهم مصرانه میخواست پسر رو از منجلاب مجهولی که داره توش فرو میره نجات بده. سعی کرد به خودش مسلط بمونه. به طرف موآبی قدم برداشت و با التماس صداش کرد:
"جیسونگا."
جیسونگ کمی عقبتر رفت تا از تماس دست پسر بزرگتر خودداری کنه. نمیخواست نفسش ببره و وجودش پر از ضربان بشه تا بازهم قوهی تصمیمگیری ازش سلب بشه. همین الان هم دیدن صورت نگران و آشفتهای که باعثش خودش بود، قلبش رو مچاله میکرد و بغضی مثل سنگ توی گلوش کاشته بود. با صدای ضعیفی شروع به حرف زدن کرد:
"مینهویا، تمومش کن. دیگه نمیخوام چیزی بشنوم."
مومشکی که کلافه و ناراحت بود، بدون اینکه بخواد بهش توجه بکنه، با یه دست کمر باریکش رو گرفت و لحظهی بعد جیسونگ کاملا توی آغوشش جاگرفته بود. دست راستش رو توی موهاش فرو برد و توی گوشش زمزمه کرد:
"خواهش میکنم باهام صحبت کن جیسونگی. داری داغون میشی و نمیتونم فقط وایستم و تماشات کنم. نمیتونم ببینم هر روز بیشتر آب میشی و من نمیتونم هیچ غلطی برات بکنم."
تصویر این چند وقت مثل یک لایو زنده از چشمهای موآبی گذشت و وقتی پلکهاش رو روی هم گذاشت، مروارید های اشک روی گونههاش ریختن. سر انگشتهاش تیشرت مینهو رو توی مشتهاش مچاله کردن و بعد از چندوقت، دوباره ضربان تند قلبش رو گوش میداد. همین الان هم باری که حمل میکرد به شدت براش سخت بود و روح خستهاش کاملا خورد شده بود. به جز مینهو، هیچکس این موضوع رو نفهمیده بود یا بهش توجه نکرده بود. هرچند دوست موبلوندش با سوال پرسیدنای متداولش، امان رو ازش گرفته بود اما مومشکی جلوش ایستاد و بهخاطر خودش، باهاش بحث و دعوا کرد.
بعد از چند دقیقه موندن توی همون حالت و آرامش گرفتن از صدای ضربانهای قلبش، آروم از توی بغلش بیرون اومد و با نگاهی توخالی به زمین حرفهای بیرحمانهاش رو به پسر هدیه داد:
"خیلی دوست داشتم که میتونستم بهت بگم. اما متاسفم، هیونگ."
------------------
صدای دوش حموم توی اتاقشون میومد. وقتی زنگ پیام گوشی جیسونگ بلند شد، شاخک های مینهو به کار افتادن و سریع سمت گوشیاش رفت تا شاید چیزی پیدا کنه. البته که رمز گوشیاش رو نمیدونست، اما شاید یه سرنخ برای کمک کردن یا حرف کشیدن ازش، باعث بشه پیشرفت کنه. با دیدن اسم ناآشنایی، اخماش رو توی هم کشید و به دقت به کلماتی که روی صفحهی گوشی نقش بسته بودن خیره شد:
یونبین:
"یا هان جیسونگ، برای فردا نباید دیر کنی. ساعت سه. فهمیدی یا نه؟"
خواست از گوشیاش فاصله بگیره که زنگ خوردنش، باعث شد کمی توی جا بپره و شوکه بشه. وقتی اسم یونبین رو دید که این بار داشت بهش زنگ میزد، کفری شد. ترجیح داد جیسونگ رو خبر کنه، چون حالا فهمیده بود که میتونه چیکار بکنه:
"جیسونگا. گوشیات داره زنگ میخوره."
تقریبا دو دقیقه طول کشید که موآبی رو با قیافهی آشفتهای دید که بیرون اومد و با حولهای که شلخته دور کمرش بسته بود، به سمت گوشیاش رفت:
"قرار نبود زنگ بزنی!"
اولین جمله برای مکالمه زیادی غیر صمیمانه بود و باعث شد دقت مینهو بیشتر بشه. در حالیکه هدفونهاش رو توی گوشش جا داد و تظاهر به کتاب خوندن کرد، منتظر ادامهی مکالمه شد.
جیسونگ با خیال اینکه مینهو بعد از بحث مفصل چند روز پیششون بیخیال شده و غرق موزیک گوش دادنه، به حرف زدن ادامه داد:
"وقتی یه تکست فاکی میدی باید صبرکنی تا جوابتو بدم. نه اینکه پشت هم گوشی بدبختمو به فاک بدی!"
"...."
"باشه. فردا ساعت سه اونجام. پس لطف کن و بذار تا وقتی قیافهی زشتت جلوی چشمام نیست زندگی کنم."
گوشی رو قطع کرد و به مینهو نگاه کرد و وقتی چشمهاش روی پسر نشست، نتونست نگاهش رو بگیره. تک تک اجزای صورتش رو از نظر گذروند. چشمهای درخشان و کشیدهی زیباش، بینی تیز و خوش فرمش، گونههای تیز و استخونیش. تمام قلبش برای نزدیک بودن به پسر التماس میکرد و با بیرحمی پسش میزد. مینهو لایق آدمایی بهتر از خودش بود، بخاطر همین حتی به خودش فرصت نمیداد. درسته که اول پسر بهش ابراز علاقه کرده بود و ازش درخواست کرد اما نمیخواست با خودخواهی تمام فرصتهای بعدی رو ازش بگیره.
مینهو با اینکه به کلمات خیره شده بود، تمام ذهنش درگیر مکالمه ی چندثانیهای موآبی بود. از همون لحظهای که پیام رو دیده بود تصمیمش رو گرفت. اگر جیسونگ قرار نبود چیزی بهش بگه، خودش جوابهاش رو پیدا میکرد.
---------------
"میخوای چه غلطی بکنی؟"
لیکس با عصبانیت پرسید و کمی روی میز خم شد تا حالت تهدیدآمیزی بگیره. هیونجین با گیجی مکالمه رو ادامه داد:
"میخوای تعقیبش کنی؟ مینهویا، درسته اون جوابتو نمیده ولی مطمئنا دلایل خودشو داره. میدونم دوسش داری، اما نباید حد و مرز هات رو رعایت کنی؟"
مینهو با خندهای عصبی سری تکون داد و دستش رو توی موهاش کشید:
"هیونجینا، پس بهم جواب بده چرا وعدههای غذاییش کم شده؟ چرا کمتر میخنده و چرا دیگه توی جمعمون نیست؟ از روز فستیوال تاحالا انقدر تغییر کرده و بقیه خودشون رو زدن به کوری و تنها کسی که میبینه و فکر میکنه اینا خطرناکه منم! اگه اینکارو نکنم تا وقتی نابود بشه کسی قرار نیست بهش توجه بکنه."
از جواب تند و غضبناکش شوکه شد اما وقتی نگاهش به دوستپسرش افتاد، تمام نگرانیهاش رو درک کرد. نمیتونست تصور کنه فلیکس ازش جدا باشه و این اتفاقات براش میافته و اون هم بیتفاوت رفتار بکنه. خودش هم بارها سعی کرده بود از جیسونگ دلیل کارهاش رو بپرسه اما هر دفعه با جوابهای سر بالا سرخورده میشد. مصمم سر تکون داد:
"میتونم بهت کمک کنم؟"
"امروز ساعت سه قرار داره. اول از همه میخوام ببینم کی رو میبینه و دقیقا چیکار میکنه. بعدش یه فکری میکنیم تا بتونیم کمکش کنیم."
فلیکس هیچ حس خوبی به این قضیه نداشت:
"لی مینهو، تو میخوای کمک کسی بکنی که نمیخواد بهش کمک بشه. من این کله خر و تنها نمیذارم و هرجا بره باهاش میام. اما همونطور که برای جیسونگ نگرانی، منم برای تو نگرانم. شاید جیسونگ چیزی بهت نگفته چون ممکنه دونستنش برات بد تموم بشه."
مومشکی از تصور این احتمال کمی لرزید اما اهمیت نداد. با محکمترین لحنی که از خودش سراغ داشت حرف زد:
"مهم نیست. من نابود شدنشو تماشا نمیکنم."
-------------اول از همه ممنونم که ووت ها رو به ۱۵ رسوندین. حقیقتا اصلا انتظارش رو نداشتم :)
این پارت هم تقدیم چشمای خوشگلتون. امیدوارم حوصله سربر نباشه :(
ووت های این پارت باید به ۱۵ تا برسه تا پارت بعدی آپلود بشه. لاوتون دارم~♡
YOU ARE READING
Different Blue
Fanfiction-> Genre: Slice of life, Angest, Romance, Smut, School life -> Couples: Minsung, Hyunlix -> Writer: TearsOfShqa