لندن ؛ زیر بارون قشنگتر از همیشست.ارامش خاصی بهم میده که فوق العادست وقتی داره بارون میاد و من تو کافی شاپ با یه فنجون قهوه نشستم.به موبایلم نگاه میکنم خدای من ، ساعت بک ونیمه با عجله تقریبا هفتاد و پنج سنت رو میزگذاشتم و زدم بیرون رسیدم به کوچه های خلوت دیدم که دیرم نشده پس اروم وسط کوچه ها قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد
من_سلام کارول_اممم سلام عزیزم
من_من میخواستم بهت زنگ بزنم خب میدونی
نذاشت حرفم رو کامل کنم
کارول_نه سوگند نه! ما شخص مورد نظرمون رو پیدا کردیم عزیزم و بهتر فراموشش کنی و شمارمو حذف کنی و دیگه هیچوقت زنگ نزن.......................ه
دیگه هیچوقت زنگ نزنم؟
اون چی میگه؟
نه نمیشه اون قول داده بود بهم کار میده و یه جایی که توش زندگی کنم
بغضم شکست و پرت شدم رو زمین نشستم همونجا و حسابی گریه کردم
جیغ میزدم و میگفنم: من لعنتی چرا انقدر شانسم؟؟؟
خدا یا چرا با من اینجوری میکنی؟؟؟
من باید همیشه انقدر گریه کنم ؟؟؟
باید تحقیر بشم ؟؟باید رنج بکشم؟؟
بخاطر یه عوضی از دانشگاه اخراج شدم و حالا دیگه نمیتونم تو چشمای بابام نگاه کنم تنها امیدش تک دخترش بود کسی که فکر میکرد شاهزاده کوچولوی خوشگله شه
ولی بابا میفهمه که شاهزاده کوچولوش گند زده !!! گند زده
نه شغل دارم نه کار نه دانشگاه تنها چیزی که دارم خودمم
همینطوری با خودم حرف میزدم که یه ماشین امد سمتم نورش داشت چشمام رو کور میکرد وحشتناک بود
دیگه چیزی نفهمیدم
چشمام که باز شدن دیدم رو یه تخت خوابیدم پام خیلی درد میکرد پاشدم و نشستم
"حالت خوبه سو....گند"
YOU ARE READING
Accident (Zayn Malik)
Fanfiction((Accident)) زین با دختری به اسم سوگند تصادف میکنه و یکم که با دختر حرف میزنه متوجه میشه از ایران امده برای درس ولی به دلایلی از دانشگاه اخراج شده پای این دختر حسابی اسیب دیده شغل و درس و خوابگاه رو از دست داده پس زین تصمیمی میگیره که بهش کمک کنه و...