•‌࿇Part Full࿇•‌

964 139 24
                                    

سلام به همگی لوییزا هستم
بالاخره این وانشات رو هم تموم کردم. امیدوارم دوستش داشته باشید. با نظر ها و ووت هاتون خیلی خوشحالم میکنید پس لطفا ازم دریغ نکنید
این سومین وانشاتیه که نوشتم هرچند اولیش رو اینجا آپ نکردم اما به زودی ادیتش میکنم و اینجا اپ میشه
ازم حمایت کنید و من قول میدم با قلم بهتر برگردم
دوستتون دارم🧁

──────※ ·࿇· ※──────

_

خوب پس هفته دیگه همین ساعت میبینمتون
+ممنونم دکتر

لبخندی زد و با بلند شدن از روی صندلیش تا جلوی در بیمارش رو بدرقه کرد.
بعد بستن در سمت قفسه مخفی توی دیوار قدم برداشت، پرونده های روی میز که در حال برسیش بود  بر اساس حروف الفبا درون قفسه مرتب کرد.
الف ب پ ت ث ج چ
با دیدن اسم روی پرونده مشکی رنگ لبخند محوی روی لب هاش شکل گرفت.
پسر کوچولوش کجا بود؟!
خمیازه ای کشید؛ کش قوسی به بدنش داد که صدای ترق ترق استخون هاش بلند شد و حس نابی بهش داد
نگاهش به مچ دستش دوخت و با دیدن عقربه های ساعت که از ده شب گذشته بودند نفسش رو بیرون داد
حالا میفهمید چرا انقدرمعده بیچارش سروصدا راه انداخته بود، رسما از بعد تایم ناهار چیزی جز قهوه نخورده بود
سمت کمد چوبی کنج اتاق رفت، روپوشش روی گیره خالی اویز کرد و کت سرمه ای رنگش رو به تن کرد
دستی به موهای مشکیش که روی صورتش ریخته بود کشید و با برداشتن کیفش از اتاق خارج شد، از منشی خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد

به تقویم روی صفحه ماشین خیره شد
شیش می
درست سه سال پیش برای اولین بار اون رو دیده بود، لبخندی از یاداوری اون روز روی لبش نشست و باعث شد شستش رو روی لبش بکشه تا خندش محو بشه

یه همجنسگرای معتاد به روابط جنسی خشن، یه سادیسمی که از درد کشیدن برده هاش لذت میبرد
مدت زمان زیادی طول کشید تا مراحل درمانشو پیش ببره؛ هرچند هنوز هم درمانش تموم نشده بود  و اون پسره نصفه نیمه رهاش کرده بود…
حتی نمیدونست اون پسر چطور پاش به مطبش باز شده چون چیزی که اشکار بود مایل نبودن اون پسر به تغییر بود
حدث میزد کسی مجبورش کرده باشه که پیش یه متخصص بره اما توی حدود یک سالی که مشغول درمانش بود چنین کسی  رو توی زندگیش پیدا نکرده بود

بکهیون میدونست حتی اگه روابط جنسی اون پسر رو محدود کنه و مانع آزار دادن پارتنش بشه باز هم به واسطه شغلش اون پسر مردم  زیادی رو شکنجه و ازار میداد
بکهیون به طور اتفاقی توی یکی از دیدار هاشون متوجه خون خشک شده سر آستینش شده بود، ابتدا فکر کرده بود باز هم به پارتنر هاش اسیب زده اما اون پسر با بی خیالی تمام از شغلش گفته بود

بکهیون هنوز باورش نمیشد جانشین یکی از بزرگترین باند های مافیا کره مدتی زیر نظرش در حال درمان بوده
حتی اگه باورش هم میکرد نمیتونست درک کنه اون پسر چطور انقدر بی خیال موقعیتش رو پیش روانپزشکش فاش کرده
یعنی انقدر به اون عهدنامه که بکهیون موظفه اطلاعات بیمار رو مخفی نگه داره باور داشت؟
هرچند بکهیون خودش هم نمیدونست چرا اون پسر رو تحویل پلیس نداده
شاید چون خانواده قدرتمند و مشهوری داشت و ثابت کردن خلافکار بودنشون غیر ممکن بود؟ شاید هم حرف های اون پسر ذهنیتش رو تغییر داد
بکهیون به عنوان یک روانپزشک دیدگاه بسیار متفاوتی داشت، به هرحال توی سال های اخیر حقیقت های زیادی توی سر مردم کوبیده شده بود و اعتماد آنچنانی نسبت به دولت باقی نمونده بود

𝐅𝐢𝐫𝐬𝐭 𝐌𝐞𝐞𝐭𝐢𝐧𝐠Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang