Chapter 4

364 67 25
                                    

لوکی دوتا از خنجر هاش رو درآورد و به طرز حرفه ای دو طرف سر ثور پرتاب کرد، چاقو ها درست تو 1 میلیمتری کله ثور به دیوار پانچ شدن

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

لوکی دوتا از خنجر هاش رو درآورد و به طرز حرفه ای دو طرف سر ثور پرتاب کرد، چاقو ها درست تو 1 میلیمتری کله ثور به دیوار پانچ شدن.
_ ثور، هوس کردی بمیری؟ اگه آره خوشحال میشم خواستت رو برآورده کنم.
تعداد دفعاتی که بهت گفتم در بزن دیگه از دستم در رفته.

ثور دست هاش رو به حالت تسلیم آورد بالا:
_ می دونم می دونم، اما کارم ضروری بود. ما باید عجله کنیم!

لوکی همونطور که رداش رو جلوی خودش گرفته بود گفت:
_ من الان لختم، حرفت رو بزار برا وقتی که لباس هام رو پوشیدم!

ثور پوفی کرد، به سمت دیوار چرخید و گفت:
_مگه دختري آخه.

لوکی بعد چند دقیقه گفت :
_ خب موضوع چیه؟

ثور برگشت، و با نگاهی جدی گفت:
_ سینتوس مشکل ایجاد کرده. برای این ماموریت به جادو و مهارت های تغییر شکلت نیاز داریم. پدر دستور داد تو هم تو این ماموریت باشی.

لوکی اعتراض کرد:
_ من نمی تونم این دستور رو اطاعت کنم، کارای مهم تری دارم. بهتره شاهزاده ی محبوب و مورد علاقه مردم، بره و بهشون کمک کنه.
با نیشخند اینو گفت و بدون توجه به اخمای دَرهم ثور مشغول تیز کردن دوتا خنجر هاش شد.
ثور گفت:
_خودت خواستی.
و در کمتر از صدم ثانیه کمر لوکی رو گرفت و با بالا بردن میلیونیر از پنجره اتاق لوکی به بیرون پرواز کرد.
لوکی داد زد:
_ چه غلطی می کنی؟! من نمی خوام بیام!! بزارم پایین!

ثور همینطور که میلیونیر رو کنترل می‌کرد گفت:
_ بهتره چاقوهات رو بزاری کنار برادر و کم غر بزنی، اگه الان وسط زمین و هوا منو بکشی خودتم می میری.

لوکی خون خونشو می خورد.
کمرش داشت نصف می شد
این خر زور بیش از حد داشت به کمرش فشار میاورد
دستش درست بالای باسنش بود. عین موقعی که دخترهای آزگاردی رو موقع رقص بغل می کرد اون رو گرفته بود
و این باعث می شد لوکی بخواد بدون توجه به وضعیت، جدی جدی اون خنجر رو تو شکم ثور فرو کنه.
نالید :
_آقق..
ثور سرش رو پایین انداخت و به چهره لوکی نگاه کرد که صورتش رو از درد تو هم کشیده بود.
اگه کمرش رو سفت نمی گرفت میوفتاد.
پس گفت:
_ لوکی چرا منو نمی گیری؟ اینجوری مجبور نیستم اینقدر به کمرت فشار بیارم...
شتاب پرواز ثور داشت بیشتر و بیشتر می شد.
لوکی از ترس جونش هم که شده این یکبار لجبازی نکرد و دستاش رو دور کمر ثور گره کرد.
درسته ثور یه آلفای غالب بود و می تونست فرمون هاش رو کنترل کنه اما باز هم لباس هاش بوی عطر فرمون هاش رو گرفته بود و سر لوکی هم کاملا به لباسش پانچ شده بود.
لوکی نمی تونست تشخیص بده چه بویی عه.
و متنفر بود از اینکه اعتراف کنه بوش خیلی آرامش بخش و دلپذیره.
و وحشت کرد وقتی با همین بوی کم، پایین تنه ش تحریک شد.
اومد اعتراض کنه و سریع از این خطر خودش رو دور کنه که ثور روی زمین فرود اومد.
سریع از بغلش بیرون پرید.
فاندرال و بانو سیف داشتن به زین اسب هاشون ور می رفتند. با اومدن ها دست از کارشون کشیدن.
لوکی سعی کرد دوباره وارد نقش همیشگیش بشه و قرمزی صورت و براومدگی پایین تنه ش رو بپوشونه.
حتی فکرشم حالشو بهم میزد.
فاندرال گفت:
_ ما آماده ایم.
ثور گفت:
_ خوبه، لوکی اون اسب مشکی رنگ مال توعه.
لوکی پرسید:
_ چرا با اسب می ریم؟ مگه جت ها مشکلی دارن؟

Prance Secret Where stories live. Discover now