سینتوس شروع به عقب و جلو کردن انگشتش میکنه. لوکی به شدت خودش رو منقبض کرده بود. می تونست ناخن بلند سینتوس که داخلش رو می خراشه حس کنه. دردناک بود.
متنفر بود از اینکه لذت ببره، ترجیح میداد زجر بکشه و از خون ریزی بمیره.
صدای نحس سینتوس زیر گوشش
نوازش های چسبناک و تهوع آورش
و حال بد خودش
همه اینا دست به دست هم داده بود تا زودتر هوشیاریش رو از دست بده.
نمی دونست چقدر گذشت، و اصلا گوشاش درست شنید یا نه...
از بین پلک های نیمه بازش
و گوش هاش که صداهارو نامفهوم می فهمید
فقط یه حاله ی طلایی قرمز دید که به سمتش میاد
و تکونش میده
دیگه از اون هاله ی سیاه بالا سرش خبری نبود.
جه اتفاقی داشت میوفتاد؟
چرا چشماش خوب نمی دید؟
چرا اینقدر داغ کرده بود؟ انگار که داشت تو تب می سوخت
حالش به معنی واقعی کلمه بد بود.
نفس نفس می زنه. روی قفسه سینش یه سنگ بود.
احساس میکنه دستی اون رو از روی زمین بلند میکنه.
سرش رو به زور می چرخونه
صداها تو سرش اکو میشن
انگار یکی داشت اسمشو زمزمه میکرد
هاله های طلایی و جرقه های رنگی تنها چیزی بود که به صورت محو می دید.
***ثور اون رو روی زمین کنار چشمه گذاشت. لوکی توی هیت رفته بود و حالش به شدت بد بود. تموم لباس هاش رو گشت بلکه قرص های مهار کننده ی لوکی رو پیدا کنه
ولی باز هم صدقه سر بی عقلی های لوکی
چیزی توی جیب هاش نبود.
باید چیکار می کرد؟ اگه زیاد تحت تاثیر فرمون های لوکی قرار می گرفت ممکنه بود اون هم بره تو رات.
فرمون های مگاییش توی هیت صدبرابر شدید تر شده بودن.
دستی روی پیشونی خیس از عرق لوکی میکشه.
تقصیر اون بود. نباید به لوکی اجازه پیاده کردن همچین نقشه ای رو میداد. اون یه احمق به تمام معنا بود.
از تصمیمش پشیمون بود.
یکم دورتر رسیده بود لوکی رو برای همیشه از دست میداد. اون خوب می دونست رادر کوچیکش چقدر حساسه
و اینکه اولین بارش یه تجاوز باشه؟؟؟
اون مطمعنا آسیب بدی می دید.
تمام این سال ها با امگا و بتا های زیادی خوابیده بود اما نمی تونست تحمل کنه ببینه کسی نزدیک برادرش میشه.
همون انحصار طلبی بچگونه.
که دوست نداشت کسی نزدیک برادرش بشه.
انگار با اینکار اون رو از دست میداد
خودش اسمش رو حمایت برادری میذاشت
ولی آیا واقعا همین طور بود؟
موهای مشکی رنگ رو آروم از روی پیشونیش کنار میزنه.
باید یه کاری می کرد.
از مادر شنیده بود آب میتونه شدت هیت امگاهارو پایین بیاره.
لوکی رو گرفت و همراه خودش توی آب دریاچه کشوند.
آروم آب رو روی صورتش پاشید.
سر لوکی روی سینه ش تکیه داده شده بود.
و ثور هم محکم دستای کلفتش رو دور کمرش گره کرده بود مبادا با جریان دریاچه برادر لاغرش غرق بشه.
آب نسبتا سرد بود و صدای موج ها و برهوردشون با سنگ ها فضای قشنگی رو به وجود آورده بود.
وقتی برای بار سوم آب رو توی صورت لوکی پاشید لوکی با حالت ترس یهو بالا پرید و چشماشو باز کرد.
نفس نفس می زد، ضربان قلبش رو هم ثور می تونست بشنوه.
دستاش رو روی دستای تنومند ثور گذاشت و سرش رو به عقب برگدوند و ثور رو دید.
ثور لبخند زد و گفت:
_ نزدیک بود از دست بری برادر.
لوکی چند ثانیه ای طول کشید یادش بیاد کجاست و چه اتفاقی براش افتاده
گفت:
_ تانوس چی.... شد
ثور گفت:
_ فعلا نیاز نیست بدونی، وقتی برگشتیم همه چیز رو میفهمی. عصبانیت و نگرانی تو این حال برات خوب نیست
CZYTASZ
Prance Secret
Fanfiction🗡️«راز شاهزاده» 🕊️ 🔞کاپل : تور - لوکی =تورکی Thorki 📎ژانر : یاعویی - اسمات - امگاورس - ماورالطبیعه - فن فیکشن - درام- اکشن ⬇️🚷⬇️ ⚠️رازی محرمانه که مسموم میکند☠️ هرکس از آن سر در بیارد⚔️ راز دو پر...