Chapter 5

323 58 28
                                    

فاندرال و سیف اسب هارو آماده رفتن کردن، ماموریت اصلیشون خیلی حساس بود.
و از طرفی هم باید در اصرع وقت بر می گشتن.
لوکی امروز خیلی سرخوش بنظر می رسید.
و هیچ کس نمی دونست دلیلش تثبیت هورمون هاش بخاطر فرمون های یه آلفایی ثوره.
حتی خودش هم نمی دونست. فقط می دونست دیگه اون رخوت و سستی رو نداره.
هموای اطراف به طرز عجیبی سنگین بود.
این لوکی رو خیلی مشکوک کرد.
تو یک ثانیه با جادوش خودش رو به کلاغ تبدیل کرد.
ثور و سیف که یهو جای خالی لوکی رو حس کردن چشماشون گرد شد.
اما با دیدن کلاغ بالا سرشون ماجرا رو گرفتن.
هیچ کلاغی تو کوهستان وجود نداشت و این شگرد داداش کوچولو ش بود.
اون سه بی هیچ حرفی سوار اسب ها شدند، ثور همیتطور که اسب خودش رو کنترل می کرد، زین اسب لوکی رو هم گرفته بود و با خودش می کشید.
سیف گفت:
_ ثور، باید رو در رو باهاشون حرف بزنیم؟
ثور که غرق فکر بود گفت:
_ آره، پدر گفت اول هشدار بعد جنگ. آزگارد هیچوقت صلح رو زیر پا نمیذاره تا وقتی سرزمینای دیگه خواهان جنگ نباشن.

فاندرال هم گفت :
_ شاید این یه تله باشه، مخصوصا با توجه به احتمال حمله ای که در آینده پیش رومونه.

سیف تایید کرد:
_ برا همین باید زود برگردیم. دشمن میتونه از نبود خدای آدرخش نهایت استفاده رو ببره.

همینطور که مشغول بحث بودن، کلاغ سیاه رنگ روی شونه ثور نشست و نوکی به سرش زد و صدای قاااار بلندی در آورد.
ثور اون رو از روی شونه ش پایین پرت کرد:
_ لوکی شیطنت نکن. بگو چی دیدی
لوکی با صدای قار قار دوباره یه نوک محکم به جبران پایین پرت کردنش، تو سر ثور زد.

روی اسب نشست و دوباره به شکل خودش برگشت.

همینطور که خنجر هاش رو از رداش در می آورد گفت:

_ اونها کاملا آماده باشن. از قبل می دونستن ما داریم میایم. حدس می زنم اون طوفان برفی دیشب ساخت خودشون باشه. اونها می خواستن ما دور تر برسیم. که این یعنی اون ها.....

ثور وسط حرفش پرید :
_ نقشه دارن همینجا کارمون رو یکسره کنن. سینتوس با اودین مشکل دیرینه داره. به همین راحتی ها بیخیال نمیشه.

سیف گفت:
_ شایدم دارن تجهزیات جنگیشون رو. پنهان میکنن که ما متوجه نقشه ی حمله شون نشیم.

فاندرال هم در ادامه حرفاشون گفت:
_ جریان خیلی مشکوکه، از کجا می دونستند ما داریم میایم...

ثور پرسید:
_ تعداد سرباز هاشون چقدر بود؟

لوکی شونه ای بالا انداخت و گفت:
_ اونقدری که برای یک روز تموم مشغول کشتنشون باشیم و حوصلمون سر نره. ورودی قلعه شون خیلی شدید محافظت میشد.

ناگهان یه لبخند شرورانه زد،. از اونجایی که دل خوشی از پادشاه الفا های تاریکی نداشت خیلی خیلی دوست داشت یه درس درست و حسابی بهش بده. گفت:

Prance Secret Where stories live. Discover now