I'll find you

27 8 10
                                    

از سر میز صبحانه بلند شدم و به سمت حیاط رفتم.
سیگارمو از پشت گوشم برداشتم و گذاشتم روی لبم
فندکمو از جیبم دراوردم و روشنش کردم.کام عمیقی گرفتم،گلوم سوخت ولی برام مهم نبود
دودشو یه وری بیرون دادم و شروع کردم به قدم زدن.
وسط حیاط یه ماز بزرگ بود که اگر بلدش نبودی سال ها نمیتونستی ازش بیرون بیای ولی من انقد این راه و رفته بودم که چشم بسته هم میتونستم برم.
توی ماز اروم اروم قدم میزدم و سیگارمو میکشیدم که گوشیم زنگ خورد.
شماره سم بود.گوشیو جواب دادم:
_چیشده سم؟
+رئیس،رئیس بیچاره شدیم، بارا...سایمون...کشتی...غرق...کمک
از حرکت ایستادم و گفتم:
_چی میگی سم شمرده شمرده حرف بزن بفهمم چی میگی
+قربان یکی از کشتی هایی که توش بار اسلحه بود غرق شده.
_یعنی چی که غرق شده؟
+قربان کار ادمای سایمون بوده،نصف نیروهای مارو کشتن بقیشونم گرفتن،کشتی هم غرق شده چیکار کنیم رئیس؟
_لعنتتت بهتون عرضه یه بار رسوندنم ندارید،تن لشای بی مصرف.
گوشیو با حرص قطع کردم و به سمت خونه رفتم تا با لویی صحبت کنم.
کی‌ میخواد برج زهرمار بودنشو تحمل کنه.
رفتم تو خونه و مایا رو دیدم که واسه خودش لش کرده رو مبل و داره با گوشیش ور میره.کلا به هیچ دردی نمیخورن این دوتا زن تو این خونه،اخرم یه روزی مارو به فاک میدن.
زی_مایا،لویی کجاس؟
مایا_تو اتاقش

سمت دفتر لویی رفتم و از بین دو تا بادیگارد غولش گذشتم و بدون در زدن درو باز کردم.
هری و دیدم که رو پای لو نشسته بود و کم مونده بود همدیگرو عین جارو برقی بکشن تو.
هری با دیدن من از رو پای لو بلند شد و لویی گفت:

لو_لیتل شت،اخرم یاد نگرفتی که باید در این بی صاحاب مونده رو بزنی بعد بیای تو
زین_چیزی نیست که قبلا ندیده باشم،اینو ول کن الان بحث مهم تر از این حرفاس.

لو خودشو جمع و جور کرد و همونطور که پشت میز نشسته بود یکم خودشو به سمت جلو خم کرد و با دست اشاره کرد که بشینم.
رو مبل چرم قهوه ای رنگی که درست مقابل میزش بود نشستمو گفتم:
_ادمای سایمون به کشتی که حاوی اسلحه بود حمله کردن،نصفی از ادما رو کشتن،یسری هاشونو گرفتن،کشتی رو هم غرق کردن

عوض شدن رنگ لو رو به چشم دیدم یهو قاطی کرد و شروع کرد فحش دادن و داد زدن
لو_یعنی چی‌ که غرق کردن؟من اون سایمون دیک هد رو میکشم،میکشمششش

هری که شوکه شده بود بعد از چند ثانیه مکث گفت:
هری_یه چیزی حدود دویست هزار دلار بهمون ضرر زد.

لویی که اتیشش بیشتر شده بود محکم زد رو میز و داد زد:
لو_من کل اون دویست هزار دلار و از حلقومش میکشم بیرون مرتیکه حرومزاده،بارای من و به فنا میدی؟ادمای من و میکشی؟ دماار از روزگارت درمیارم تو لیتل شت فاک فِیس...
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
نایل:
واسه بیستمین بار به اون اسمای مستعار لعنتی خیره شدم
بلو من(blueman)
بندیت(bandit)
مَد هَتِر(mad hatter)

شما کی هستید لعنتیا؟چرا نه اسمی ازتون هست نه عکسی؟
چه معجزه ای باید پیش بیاد تا بتونم پیداتون کنم؟

ضربه ای به در خورد و لیام با یه لیوان قهوه وارد شد.با دیدن من که دوباره غرق اون پرونده لعنتی بودم پوفی کشید و لیوان و محکم روی میز گذاشت.

لی_اون پرونده پوست انداخت بمسیح از بس که تو اونو گرفتی دستت.

به سمتم اومد و گفت:
لی_چی داریم ازشون؟
+فقط همین اسمای مستعار رو با یسری تاریخ
_بده ببینم،اسمای جالبی دارن.وقتی که سرچشون میکنی چی میاره؟
+هیچی،واقعا هیچی
_عجیبه،این اعداد رو هم سرچ کردی؟
+نه...

رو صندلیم نشسته بودم که برام یه ایمیل اومد
از تو کامپیوتر رفتم تو باکس‌ ایمیلام.
+یه ایمیل اومده،اسمش سیلور(silver)
_چی‌گفته؟کی هست؟
+نمیدونم بزار ببینم

روش کلیک کردم و سه تا عکس برام اورد.
سه تا مرد بودن یکیشون چشمای ابی به رنگ دریا داشت یکیشون چشمای سبز زیبای نافذ و یکیشون...
چقدر سردن این چشما،انگار هیچ احساسی داخلشون وجود نداره. دیدن چشمای عسلی یخش رعشه ای به بدنم انداخت.
اینا کین دیگه؟
چشمم به تاریخ پایین هرکدوم از عکسا افتاد مثل برق گرفته ها از جام پریدم و رو به لیام گفتم:
+لیام لیام اون پرونده رو بده به من
_چیشده؟
+فقط اون پرونده فاکی رو بده

پرونده رو از دستش گرفتم و با تاریخ عکسا چک کردم.
باورم نمیشه،بالاخره تونستم یه عکسی ازشون پیدا کنم.
با حالت ناباور و بهت زده ای دستامو روی میز گذاشتم و سرمو انداختم پایین.
لیام که حالا کنجکاو شده بود گفت:
_نایل حرف‌ بزن چیشده؟
+بیا اینجا تا با چشمای خودت ببینی

لیام با شک به سمتم اومد و بعد از دیدن عکسا و تاریخا با دهن باز نگاهم کرد.
داد بلندی کشید و منو تو بغلش کشید.
جفتمون خوشحال بودیم از این که حداقل تونستیم چهره هاشونو ببینیم، ولی یه سوال برای جفتمون پیش اومده بود، کی بود که داشت این سرنخ هارو به ما میداد؟چه دشمنی با اونا داشت که داشت سعی میکرد به بادشون بده؟

لیام_نایل به هیچکس نگو فعلا هیچکس نباید بفهمه،من به سرهنگ خبر میدم و بهش میگم که بین خودمون بمونه.

+چرا؟این که خیلی خبر خوبیه
_یکی بین ما و اونا داره موش میدعونه نایل
+از کجا میدونی؟
_حس ششم من هیچوقت دروغ نمیگه،اینو یادت باشه

راست هم میگفت هروقت لیام به چیزی شک کرد درست از اب درومد.
لیام رفت تا به سرهنگ خبر بده منم به چهره اون سه نفر خیره شدم.
یه روزی گیرتون میارم و با دستای خودم میفرستمتون بالای دار.فقط منتظر اون روزم تا انتقام بگیرم...

the heart thiefWhere stories live. Discover now