who are you?

77 14 17
                                    

نایل با حرص پرونده رو روی میز پرت کرد و پوف بلندی کشید، از صبح ۱۲ بار پرونده رو زیر و رو کرده و هر سری نا امید تر از قبل پرونده رو به در و دیوار میکوبید.
سیگارمو که دیگه اخرش بود رو تو زیر سگاری فشارش دادم و رو به نایل گفتم:
لیام_نایل پرونده ازت حامله شد،از صبح که اومدی هی داری اینو میخونی و پرتش میکنی اینور اونور،دِ وا بده پسر.
نایل_نیست لی هیچی ازشون نیست،باندشون هی داره بزرگتر و بزرگتر میشه کارایی که انجام میدن بیشتر و بد تر میشه و ما هیچی ازشون نداریم جز چند تا اسم مستعار فاکی به درد نخور که هرجا سرچ میکنی هیچی ازشون نمیاره، ما حتی نمیدونیم چه شکلین.

لیام_خب با زیر و رو کردن اون پرونده برای بار دوازدهم چه دردی ازت دوا میکنه؟
من میفهمم که تحت فشاری و عصبی و دوست داری هرچه زودتر پیداشون کنی ولی باید اروم باشیم و با دقت هر اطلاعاتی که ازشون درمیاریم هرچند کوچیک رو کنار هم بزاریم تا بالاخره این پازل هزار تیکه کامل شه.
سرهنگ این ماموریت رو به ما سپرده و ماهم مثل بقیه ماموریت ها با موفقیت پشت سر میزاریمش پس ناراحتش نباش مرد وظیفه.

نایل_اما این ماموریت مثل بقیشون نیست،این باند مثل بقیه باندا نیست که در عرض یک ماه دستگیرشون میکردیم.اینا کارشونو بلدن،یه جوری رد گم میکنن یه جوری کثافت کاریاشونو میکنن که هیچکس نمیفهمه.
پنج تا سرگرد و سروان دیگه قبل از ما روی این پرونده کار کردن ولی هیچکدومشون به نتیجه ای نرسیدن.
سرگرد گریفین و سرگرد برکارد هم که تونستن چس مثقال سرنخ گیر بیارن یه جوری سر به نیستشون کردن که حتی جنازشونم پیدا نشد این عادی نیست لیام،اونا حرفه ای تر از بقیه باندان.

از جام بلند شدم و سمت نایل رفتم و دستم رو گذاشتم رو شونش و گفتم:
لیام_ولی ما گریفین و برکارد نیستیم،ما پین و هوران هستیم،ما میتونیم داداش.
بعدش سرشو تو بغلم گرفتم و دو تا زدم پشتش و از اتاق رفتم بیرون.
تازگیا خیلی عصبی شده،البته حق داره منم جای اون بودم و یکی اون کارو باهام میکرد عصبی میشدم و میخواستم هرچه زودتر خشتکشونو بکشم سرشون...

زین:

با صدای داد لو از خواب پریدم و روی تخت نشستم.ای تف بهت بیاد که من هرروز با صدای نعره های تو بیدار میشم.معلوم نیست باز کدوم ننه مرده ای چه اشتباهی کرده که لویی اینجوری عصبی شده.از رو تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی اتاقم رفتم.
پامو تو نزاشته صدای شلیک گلوله تو کل ساختمون پیچید.
خب، اینم ریق رحمتو سر کشید.
از توالت که اومدم بیرون دیدم النور رو تختم نشسته.ای خدا این زن چی میخواد از جون من؟

النور_سلام زی صبحت بخیر
سری تکون دادم و ازش پرسیدم:
زین_کیو خلاصش کرد؟
النور_مایکل
زین_چرا؟
النور شونه ای بالا انداخت و گفت:
النور_یکی از بسته هایی که داشتیم میفرستادیم دبی رو بالا کشیده بود.
زین_این بده

به سمت کشوی لباسم رفتم و تیشرت مشکیمو برداشتم و لباسی که تنم بود رو با یه حرکت از تنم دراوردم.
نگاهم به جای زخما و بخیه های روی بدنم افتاد.هرکدومشون یه خاطره رو برام تداعی میکنن،هرکدومشون پر از ماجران،ولی همشون نشون از این زندگی سگی دارن.
چشمم به ایینه افتاد که دیدم النور زل زده به من و چشم برنمیداره.
معلوم نیست این زن با خودش چند چنده،یه روز گریه میکنه عاشق لوییه، یه بار عاشق هریه الانم مث این که رو مود عاشق من بودنه.
عین کش تمبون ولش میکنی تو اتاق منه.
لباسمو تنم کردم و برگشتم سمتش:
زی_چیزی‌ میخوای؟
النور_چی؟
زی_میگم چیزی‌ میخوای که اومدی تو اتاقم؟
النور_اها نه فقط اومدم صدات کنم بیای صبونه.
زی_تو برو من خودم میام
ال_اوکی

بعد از این که نچسب خانوم از اتاق رفت بیرون به سمت لپ تاپم رفتم و از وضعیت بار ها با خبر شدم و بعدش رفتم طبقه پایین تا صبونه بخورم.

بچه ها تا من و دیدن گفتن:
لو_اوی اوی،صبحت بخیر لَد
هری_صبح بخیر زی

با همون لحن خشک و سرد همیشگیم گفتم:
زین_صبح بخیر
کنار هری نشستم و شروع کردم به خوردن صبونه

لو_زین،از بار ها چخبر؟
_تازه پیگیری کردم، یسری هاشون رسیدن یسری هاشونم تا دوساعت اینده میرسن
+خوبه خوبه،پولشون چی؟
_تا چهل و هشت ساعت اینده همشون تو حسابن

لو سری تکون داد و مشغول خوردن صبحانش شد.

گوشی هری ویبره رفت،گوشیشو برداشت و چکش کرد و بعد با صدای بلندی زد زیر خنده.

لو_هازا،چیشده چرا میخندی؟
منم با قیافه کنجکاو زل زدم به هری تا ببینم دلیل این خنده شیطانیش چیه
هری_اون دوتا جوجه پلیس بدبخت هنوز دارن دنبال اطلاعات ما میگردن و مثل این که یکیشون بدجور کلافس.

نیشخندی زدم و تو دلم برای اون دوتا بیچاره ارزوی موفقیت کردم،هرچند که موفق شدنشون غیر ممکنه.

لو_تو از کجا میدونی؟
هری_هیچوقت به ادمای من شک نکن

هری خیلی وزه بود ادماشو همه جا پخش کرده بود، مو لای درز نقشه هاش نمیرفت ادماشم کار بلد بودن لویی حق داشت عاشق این کله فرفری نابغه بشه.

the heart thiefTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang