nice to meet ya!

20 5 0
                                    

با فکری درگیر وارد اتاق شدم و به سمت میزم رفتم
نایل_چیشد؟سرهنگ چی گفت؟
+اره اره
_چی اره اره؟
+ها؟
_میگم سرهنگ چی گفت؟
+اها،هیچی چیز مهمی نبود.

از پشت میزش بلند شد و اومد سمت من
نایل_سرهنگ خودش شخصا اومده صدات کرده،بعد چیز مهمی نبوده؟چیو داری پنهون میکنی؟چی گفت بهت؟

نمیتونم همچین چیزیو ازش مخفی کنم حقش بود که بدونه.
_یه ماموریت بهم داد
+چه ماموریتی؟پس چرا من و صدا نکرد؟
_نه،این یکی فقط منم نایل.
+چرا؟
_پووووف،چون درباره باند تاگی نایل.

از میز فاصله گرفت و گفت:
نایل_راجب باند تاگی؟داره میفرستت تو ماموریتی که راجب اوناس بعد به من نگفته؟اصن چه ماموریتیه؟
+اره،فردا شب یه مهمونی دعوتن،سرهنگ ازم خواست منم برم اونجا.
_منم میام،من باید بیام حق نداری بدو...
+نایل،گوش بده به من،بعد از چندین ماه تلاش داریم یه پله بهشون نزدیک تر میشیم.اگر با هم بریم اونجا و تو ببینیشون به نظر خودت میتونی جلوی خودتو بگیری و بهشون حمله نکنی؟
_معلومه که نه، من میخوام سرشونو از تنشون جدا کنم اون حرومی های اشغال رو
+سرهنگ هم دقیقا همینو میگه، من میرم اونجا زاغ سیاهشونو چوب میزنم حتی اگر بتونم خودمو بهشون نزدیک میکنم و در نهایت وقتی بهم اعتماد کردن از پشت بهشون خنجر میزنم.
به من اعتماد داری نایل؟
_از خودم بیشتر
+پس همه چیو به من بسپار،من درستش میکنم رفیق

تا پایان ساعت کار ذهنم مشغول بود،یعنی چی میشه؟چه اتفاقی برام میوفته؟موفق میشم؟جونمو از دست میدم؟این زندگی چه نقشه ای برام کشیده؟...

نیم ساعتی بود که نایل رفته بود.از جام بلند شدم و کتمو برداشتم از اتاق رفتم بیرون تا به سرهنگ خبر بدم که هستم.
_سرهنگ،خواستم بهتون بگم که هستم،انجامش میدم.
+خوبه پین خوبه،همه اطلاعاتی که نیاز داری بدونی رو برات ایمیل کردم.خوب بخونشون. من بهت اعتماد دارم میدونم که این یکی رو هم مثل بقیه با موفقیت پشت سر میزاری.

اما خودم اینجوری فکر نمیکردم.شاید رفتن به اون مهمونی اشتباه محض بود،شاید رو به رو شدن باهاشون خریت بود.هیچوقت فکر نمیکردم با رفتن به اون مهمونی زندگیم از این رو به اون رو بشه.این قرار بود یه ماموریت باشه که من به انجام میرسونمش نه این که...
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

نگاهی به کت شلوار مشکی‌ که تو تنم بود انداختم،کرواتی که دور گردنم بود رو یکم شل کردم و بعد از زدن عطر مورد علاقم رفتم بیرون.
هری و لو منتظر من نشسته بودن،با دیدن من از جاشون بلند شدن.
هری_بریم؟
+بریم
قدم اولو برنداشته دست یکی حلقه شد دور دستم برگشتم که نگاهم به نگاه مایا گره خورد
_چیکار میکنی؟
لو_من از مایا خواستم که به عنوان پارتنرت باهات بیاد
+ولی من همچین چیزی نخواستم
_خودت میدونی که هرکسی که اونجاس باید یکیو داشته باشه،قانونه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 19, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

the heart thiefWhere stories live. Discover now