what should i do?

16 7 2
                                    

رو تختم دراز کشیده بودم که تقه ای به در خورد و بعدش کله فرفری هری با اون موهای بلندش دیده شد.

هری_بیداری؟
+نمیبینی چشمام بازه؟
_حالا هرچی،بیا لو کارمون داره
+اینم که دم به دقیقه با همه کار داره
_به پر و پاش نپیچ زین هنوز به خاطر بارای اسلحه عصبیه
+باشه.

از رو تخت بلند شدم و با هری به سمت اتاقش که ته راهرو بود رفتیم.
هری در زد و بعد از اجازه لو وارد شدیم.
لویی رو به پنجره وایساده بود و دستاشو پشتش قلاب کرده بود و فقط به بیرون خیره بود.

هری اروم صداش کرد:
_لویی؟

لویی برگشت سمت ما و اشاره کرد که بشینیم خودشم نشست رو صندلیش.
چند ثانیه ای سکوت بود که بعدش لویی شروع به صحبت کرد:
لو_فردا شب یه مهمونی تو عمارت جیمز واتسونه از ماهم دعوت کرده که بریم.

خدایا دوباره این مهمونی بازیا شروع شد.من که اصلا حوصلشو نداشتم پس گفتم:
_من یکی که نمیام خودتون برید اگرم اتفاق مهمی افتاد برگردید برام تعریف کنید،نکردید هم نکردید.

از جام بلند شدم برم بیرون که صدای لویی رو شنیدم:
لو_اتفاقا میای زین،یه پارتنر هم باید بیاری.اونجا هم زوجن.میدونی که جیمز چقدر رو این موضوع حساسه.
میخوام باهاش یه معامله ای کنم و اونجا به وجود جفتتون نیاز دارم.

دوباره سرجام نشستم و گفتم:
_چه معامله ای؟ما با کسی کار نمیکنیم لو،ما تجارت خودمونو داریم

سیگار برگی از تو کشوی میزش‌ برداشت و روشنش کرد،کامی گرفت و دودشو مستقیم تو صورت من فوت کرد و گفت:
_میدونم،میدونم ولی باید یه جوری خسارت اون دویست هزار دلار و جبران کنیم.یه بار براش قاچاق میکنیم پولمونو میگیریم و ... خلاص.

_واسه جبران اون خسارت فقط باید سر سایمون رو از تنش جدا کرد.
لو_اونم به زودی...

در زده شد و وقتی لویی اجازه داد، هنک و نیک و شان سه تا از بادیگاردا با سه تا یخدون وارد شدن.
سه تایی با تعجب بهشون نگاه میکردیم.
هری_اینا چین؟از کجا اومدن؟
هنک_نمیدونم رئیس در و زدن و گفتن اینا یسری هدیس برای بلو من.
لو_برای من؟باشه،بزاریدشون همینجا و خودتون برید بیرون.
شان_چشم قربان.
یخدونارو گذاشتن زمین و رفتن بیرون.

لویی_زین بازشون کن ببین چی توشه.

از جام بلند شدم و چاقو ضامن دار کوچیکی‌ که همیشه همراهم بود و از جیبم دراوردم و بسته بندی اولیو پاره کردم.
در یخدون رو باز کردم،با چیزی که دیدم شوکه شدم.سمت لویی برگشتم و نگاهش کردم.

لویی_چیشده؟چی بود توش؟

از جلوی یخدون کنار رفتم و اون دوتا با دیدن اعضای بدنی که توی جعبه بود از جاشون پریدن.

هری_جیزز،اینا دیگه چی هستن؟
لو_بقیه رو هم باز کن زین، سریع

اونارو هم باز کردم و اونام اعضای بدن بودن.
یکیشون دست و پا،یکیشون اعضای داخلی مثل کلیه و قلب و یکی هم... سر.

هری_اینا ادمای ما نبودن؟
+چرا،همونایی هستن که سایمون گرفتشون
لویی دستشو کرد لای موهاشو گفت:
_حرومزاده عوضی.

نگاهم به باکس اخر که کله ها توش بودن افتاد،یه پاکت سفید تو در یخدون بود.رفتم برش داشتم و بازش کردم،یه نامه توش بود.
_هی لو،اینو ببین
+این چیه؟
_نمیدونم تو درش بود،یه نامس
+بخونش
_سلام بلو،حالت چطوره؟امیدوارم که از هدیه ها خوشت اومده باشه،هرچند قابلتو نداره.
البته این یه هدیه ساده نبود یه اخطاری همراهش داشت مثلا یه همچین چیزی که دیگه سمت مشتری های من نرو وگرنه مثل این به کشتن ادمای دون پایت خطم نمیشه و سری بعدی اعضای بدن خودت پاپیون خورده دست هزا دوست داشتنیت میرسه.
حالا دیگه تصمیم با خودته رئیس.
اها راستی، حواست و به ادمای دور و ورت جمع کن وگرنه بدجوری به فاک میری.
رفیق‌ قدیمیت سایمون.

سه تاییمون به همدیگه نگاه کردیم و به فکر فرو رفتیم.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
لیام:

مشغول نوشتن یه گزارش بودم که یهو در باز شد سرهنگ کالبرت وارد شد.
با دیدنش سریع ایستادم و احترام نظامی گذاشتم.
سری تکون داد و گفت:
_پین سریع بیا اتاق من
+بله بله چشم.

و از اتاق رفت بیرون.خیلی کم پیش میاد که خودش شخصا بیاد و احظارت کنه،این یعنی قضیه جدیه.

برگشتم به نایل که اون طرف مشغول کار خودش بود نگاه کردم و اونم نگاه کرد و گفت:
_چیشده؟
شونه ای بالا انداختم و سریع وسایلمو جمع و جور کردم و رفتم سمت اتاقش.
بعد از کسب اجازه وارد شدم.
بعد یکم مکث سرهنگ گفت:
سرهنگ_لیام،تو یکی از بهترین سرگردای منی و تا الان تو هر ماموریتی که فرستادمت سربلند بیرون اومدی.
این دفه هم ازت یه ماموریت میخوام ولی این یکی با بقیه فرق داره،دارای ریسک بیشتریه و احتمال از دست دادن جونت وجود داره پس میخوام خوب راجبش‌ فکر کنی و بعد جواب بدی.

_بله قربان حتما ولی من همه ماموریتام با سرگرد هوران بوده،اون نیستش تو این؟
+خیر،این ماموریت مربوط به باند "تاگی" و اگر هوران هم تو این ماموریت باشه قطعا نمیتونه جلوی خودشو بگیره و همه چی رو به باد میده.
_خب،مگه چیه؟
+فردا یه مهمونیه تو یه عمارت که برای شخصی به نام جیمز واتسون،یه کله گنده که یه جورایی همه باند ها برای اون کار میکنن،باند تاگی هم قراره بیان اونجا و اونجوری که به دست من رسیده قراره یه معامله ای بینشون صورت بگیره.
_خب شما چجوری اینارو فهمیدید؟
+یکی برام ایمیلشون کرده
_کی؟
+یه شخصی‌ به اسم سیلور
_این همون کسیه که عکس اعضای باند رو برامون فرستاد.
+فعلا که داره کمکمون میکنه،بعد از دستگیر کردنشون میگردیم ببینیم اینا کین که دارن سعی میکنن تاگی رو زمین بزنن.
فکراتو بکن و تا پایان و ساعت کاری به من خبر بده که هستی یا نه.
چشمی گفتم و احترام نظامی گذاشتم و رفتم بیرون.
فکرم بدجوری مشغول شده بود،خیلی خطرناک بود برام و ممکن بود جونمو از دست بدم،ولی از طرفی هم اگر موفق میشدم و میتونستم دستگیرشون کنم بزرگترین لطف رو در حق رفیقم میکردم.
نمیدونم واقعا نمیدونم

the heart thiefWhere stories live. Discover now