Just be my boyfriend tonight12

240 45 28
                                    

صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد
با چشمایی که به خاطر گریه کردن درد میکرد و  تا حدودی پف کرده بود به زور راهشو به آشپزخونه پیدا کرد و چندتا مسکن خورد
همین که برگشت تا به اتاقش بره با دیدن شرلوک که جلوش وایساده بود
بی اختیار سرشو پایین انداخت ، اون اشتباهی نکرده بود اما نمیدونست چرا خجالت میکشه یا انقدر شرمندس ...
فقط از کنار شرلوک رد شد و سمت اتاقش رفت
درو آهسته بست و روی تخت نشست
خانم هادسون راس ساعت هشت مثل هر روز براشون صبحونه آورد
اما با دیدنه شرلوک که روی مبلش نشسته بود اخم غلیظی بین ابروهاش بود
آروم گفت : شرلوک تو خوبی ؟
شرلوکی جوابی نداد و خانم هادسون فقط اخم بی حالتی کرد
سمت اتاق جان رفت و در زد با لحن مهربونی گفت : جان ، عزیزم بیا صبحونه بخور
صدای گرفته و بغض داری آهسته از پشت در نالید : گرسنه نیستم خانم هادسون ، ممنون
خانم هادسون حسابی جا خورد اما به روی خودش نیاورد و فقط با لحنی که به اندازه لحن جان آهسته بود گفت : تو حالت خوبه ؟
جان دوباره نالید : خوبم ...
و خانم هادسون حس کرد بیشتر سوال پرسیدن ممکنه باعث اذیتش بشه
سه روز تمام شرلوک به رفتاراش ادامه داده بودانگار جانو به کل از زندگیش حذف کرده بود و براش فقط یه شبح شده بود که گاهی توی خونه دیده میشه
جانم بیشتر روز توی اتاقش بود ، بیشتر وعده های غذایی که خانم هادسون براش میاورد یا انقدر پشت در اتاق میموند تا خانم هادسون مجبور بشه برش گردونه به آشپزخونه یا انقدر کم ازش میخورد که خانم هادسون فک میکرد دست نخوردس
تمام اون سه روز خودشو با مسکن سرپا نگه داشته بود
صبح زود با صدای گوشیش از خواب بیدار شد دستشو دراز کرد و برش داشت بهش نگاهی انداخت
مایکرافت بهش پیام داده بود و ازش خواسته بود بره به کافه همیشگیشون
تا اونجایی که یادش میومد ، جان از وقتی بچه بود عاشق کافه خیابون لورد بود
یه کافه کوچیک با قهوه های فوق العاده و صبحونه های محشر
و مایکرافت و حتی شرلوک هروقت میخواستن جانو خوشحال کنن میبردنش به اون کافه
چون هیچ جای شهر به اندازه اون کافه براش آرامش بخش نبود
لبخندی با یادآوری  اون کافه زد و از جاش بلند شد
دست و صورتشو شست و نگاهی به خودش توی آینه انداخت
اصلا شبیه خودش نبود
شبیه یه مرده متحرک به نظر میرسید ، صورتش استخونی تر شده بود زیر چشماش به خاطر چند شب نخوابیدن گود افتاده بود
چشماش هنوز به خاطر گریه های چند شب پیشش قرمز بود و میسوخت و موهاش ژولیده شده بود
دستی به موهای خودش کشید و لباساشو پوشید از خونه بیرون زد
سرمای اول صبح صورتشو نوازش کرد و باعث شد نوک بینیش سرخ بشه
تا کافه راه زیادی بود اما جان ترجیح داد پیاده بره
وقتی خودشو پیدا کرد که چند دقیقه بود جلوی کافه وایساده بود و داشت به تابلوی سر در کافه نگاه میکرد
با صدای مایکرافت سمتش برگشت مایکرافت با دیدنه چهره پسر خوندش
قیافش متعجب شد ، طوری که جان تاحالا انقدر نگران و مضطرب ندیده بودش
سمت جان قدم برداشت و عصای مخصوصش که همیشه همراهش بود رو به رانندش داد
با دستاش صورت جانو قاب گرفت و زیر لب با لحن نگرانی گفت : جان ....چی به روزت اومده ...
جان لباشو جمع کرد تا بغضشو قورت بده و مجبور نشه گریه کنه
و با یه لبخند ساختگی گفت : فقط چند شبه خوب نمیخوابم
نمیخواست به مایکرافت بگه شب و روزش جهنم شده
مایکرافت خواست چیزی بگه اما انگار پشیمون شد
دست جانو گرفت و همراه خودش سمت کافه برد
همون میز همیشگی رو انتخاب کرد و وقتی هردو نشستن گفت : تمام این سه روز داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چه طور باید باهات روبه روبشم و بهت بگم ، همه اون حرفا حقیقت داره
نمیدونستم چه طور باید بهت بگم که تمام این سال ها با دروغ بزرگت کردم ....
جان تو پسر بهترین دوستم نیستی الان ده ساله که پسر منی ، فقط پسر من ....نمیخوام به خاطر گناه پدرت تو عذاب بکشی
جان به منظره بیرون پنجره خیره شد و مایکرافت با دیدنه صورت  نگ پریده پسرش به خودش لعنت فرستاد
جان لبخندی زد و گفت : من باید ازت تشکر کنم ....که بهم دروغ گفتی ، که نزاشتی ده سال پیش وقتی فقط یه بچه بودم تصورم از پدرم خراب شه
باید تشکر کنم که پسر قاتل خانوادتو مثه بچه خودت بزرگ کردی درحالی که باید ازش متنفر میبودی ...
مایکرافت دستشو دراز کرد صورت رنگ پریده پسرشو نوازش کرد و گفت : من هیچوقت از متنفر نبودم و نخواهم بود ، تو هیچ گناهی نداشتی ، روزی که اومدم تا ببرمت ، تاحالا تو عمرم بچه ایی به معصومیت تو ندیده بودم
اتفاقی که برای پدرت افتاد تقصیر من بود ، اون مدت ها قبل میخواست از ام آی سیکس جدا بشه و به خانوادش برسه
اما من با پافشاری قانعش کردم توی سازمان بمونه
تا این که با وعده اون لعنتیا راجب یه زندگی آروم ، بهمون خیانت کرد
پدرت تاوان خودخواهیه منو داد ، چون میخواستم کنار خودم داشته باشمش ، زندگیشو ازش گرفتم
جان نفس عمیقی کشید و گفت : هممون تاوان خطاهامونو دادیم یا این که یه روزی میدیم
اما زمانی دردناکه که تاوان کاری که نکردیمو بدیم
مایکرافت سرشو پایین انداخت و گفت : قرار نبود بفهمید ، هیچوقت قرار نبود این راز لعنتی برملا بشه ...نمیدونم شرلوک چه طور ازش باخبر شده ...کی اون نامه هارو بهش داده ...
جان نفس عمیقی کشید و گفت : میتونم یه خواهشی بکنم ؟
مایکرافت منتظر بهش خیره شد و گفت : هرچی که بخوای
جان لبخند متشکری زد و گفت : میتونم برگردم خونه ؟
مایکرافت با تعجب به جان خیره شد
اون و شرلوک وقتی هیجده سالشون بود با اصرار از خونه رفته بودن و با وجود نارضایتی مایکرافت اون خونه رو توی خیابون بیکر اجاره کرده بودن
اما حالا جان میگفت میخواد برگرده ، این یه معنی بیشتر نداشت ، اون و شرلوک نمیخوان نزدیک هم باشن ....
چون جان امکان نداشت بدون شرلوک بخواد به خونه برگرده و تا اونجا که مایکرافت خبر داشت
شرلوک حاضر بود بمیره ولی برنگرده به عمارت هلمز
جان که سکوت مایکرافتو دید زیرلب گفت : البته برای یه مدت کوتاه ...بعدش ...یه جای دیگه پیدا میکنم
مایکرافت  دستی توی موهای پسرش کشید و گفت : میگم اتاقتو اماده کنن
جان لبخند دیگه ایی زد که البته چیزی جز یه پوسته ظاهری از لبخند بیشتر نبود
از جاش بلند شد و گفت : من باید برم و بعد منتظر مایکرافت نموند و بی حرف از کافه زد بیرون
بی هدفت توی خیابونا چرخی زد و بعد برگشت سمت خونه
کلیدو توی در چرخوند و درو باز کرد آروم از پله ها بالا رفت
خونه مثه کل چند روز گذشته ساکت بود
درو آهسته باز کرد داشت سمت اتاقش میرفت که نگاهش ناخداگاه به در اتاق نیمه باز شرلوک افتاد
با دیدنه صحنه روبه روش حس کرد خون توی رگاش خشک شده
میخواست از اون جا فرار کنه و خودشو به اتاقش برسونه ولی پاهاش همون جا به زمین چسبیده بود و نگاهش روی شرلوکی بود که داشت یه دخترو میبوسید
حس کرد گلوش خشک شده
سرش سنگین شده بود و حس میکرد با هر قدمی که برمیداره قراره زمین بخوره
فقط خودشو به اتاق رسوند و درحالی که از دیوار کمک میگرفت تا سرپا بمونه خودشو داخل اتاق انداخت و درو بست
قلبش انقدر محکم میزد که جان صداشو به جای قفسه سینش توی گوشاش میشنید
کف اتاق توی خودش جمع شد و پلکاشو روی هم فشار داد اون صحنه یه لحظه از جلوی چشماش کنار نمیرفت

Just be my boyfriend tonight(teenlock)Where stories live. Discover now