باز او بود و باز آن اشک های لعنتی...
باورش نمیشد دیگر هوسوکی نبود که موهایش را نوازش کند...
هوسوکی نبود که به او امید دهد...
هوسوکی نبود که به زندگیاش گرما ببخشد...
اما او مجبور بود مقاومت کند، حداقل برای یونجی که نور گرم جدید زندگیاش بود.
و او حالا با دیدن یونجی که آن نامهها را خوانده بود او نیز دلش هوای آن نامه ها را کرد بود...
نامه های که با اشک، لبخند و... عشق نوشته شده بودند!
اما دردناک ترین جز نبود هوسوک آن بود که دیگر کسی نبود که برایش جواب آن نامه های بی پاسخ را بفرستد نامههایی که هوسوکش در اوایل کشف حسش نصبت به او نوشته بود و حالا فقط و بود یه دنیا نامه بی پاسخ!
نامه هایی که تصور او از آیندهشان بود!
کلبه ای در جنگل که توسط صدای گنجشکان و آب رودخانه نزدیک به آن احاطه شده بود.
و دخترک کوچکی که در اطراف آن کلبه بازی میکرد و به زور یونگی خسته را به دنبال خود کشانده بود.
اما افسوس که همه آن رویا ها بودند اما خود او نبود.
خود او نبود که به یونگی و دخترک کوچکش یونجی بخندد و ماهش را از دست دخترکش نجات دهد.
خود او نبود تا با هم هر صبح به خوشید و هر شب به ماه خیره شوند و آرامش را به تک تک سلول های بدنشان تزریق کنند.
افسوس که خود او نبود تا خوشبختی یونگی کامل شود.
افسوس که خود او نبود تا زندگی یونگی کامل شود...!
کاش بودی تا روز من را کامل کنی هوسوک من!
تو روز بودی و من شب؛
اما افسوس که فراموش کردی شب بدون روزش هیچ وقت کامل نیست...!
اما خود یونگی نیز خبر نداشت...
خبر نداشت از نامهای که در زیر خاک ها دفن شده بود...
نامهای که میگفت او کامل است...
نامه ای که میگفت هوسوک زنده است...
نامه ای که خانه ابدی هوسوک در آن نگاشته شده است...
نامه ای که وجود روح هوسوک در قلب یونگی را تایید میکرد...
نامه ای که نشان زنده بودن هوسوک بود...
سند زندگی هوسوک...
***
اینم فیکم به پایان رسید
اومیدوارم خوشتون اومده باشه 😄
خداحافظ ^^
YOU ARE READING
My nature
Fanfiction(کامل شده) خورشید و ماه چطور با هم آشنا میشن؟ بیاین با هم ببینیم... امیدوارم خوشتون بیاد