قلمش را پایین نهاد و لبخندی به نور ماه که صورتش را نورانی تر از همیشه کرده بود زد.
عجب که آن ماه همانند یونگی او بود.
یونگیی که صورتش را پر نورتر از هر وقت دیگه ای کرده بود همانند ماه رو به رویش!
او به خاطر آن پسر عاشق نور ماه شده بود که قبلا از آن فراری بود.
او عاشق نور خورشید بود اما الان... نور ماه یک چیز دیگری بود!
نور ماه برای او نشانه عشق بود!
عشقی که حالا به آن فرزند ماه داشت.
پسری که آبی بود بر آتش سوزان هوسوک.
آتشی که او را مدت ها سوزانده بود؛ اما الان او آرام بود.
آرام با نور عشقش...!
عشقی که مدت ها بود برایش نامهها از عشقش مینوشت اما میترسید!
میترسید نور ماهش را از دست بدهد!
میترسید، یونگیاش را از دست بدهد!
اما نه الان، الان وقتش بود که عشقش را ببیند.
***
سلام سلام
اومیدوارم حالتون خوب باشه^^
این هم از پارت جدید
دیگه داره به اخرا فیک نزدیک میشیم
منظورم این نیست که ۲ یا ۳ پارت دیگه مونده
ولی دیگه تقریباً اخراشه
ووت و کامنت فراموش نشه
KAMU SEDANG MEMBACA
My nature
Fiksi Penggemar(کامل شده) خورشید و ماه چطور با هم آشنا میشن؟ بیاین با هم ببینیم... امیدوارم خوشتون بیاد