پارت هشتم

100 36 10
                                    

(پارت هشتم)
محکوم به سر بریدن
زبان گزیدن
چشم بسته و دنیا ندیدن
محکوم به دل دریدن
با آغوش باز مرگ را چشیدن و رو به رو مردی را به دار آویختن
این تقدیر حیات ماست...



:جونگین؟...جونگینا؟...صدام و می‌شنوی؟
حرف بزن!.....صدام و می‌شنوی؟!

+ف...فر..فرمان..فرمانده!

:خدای من!....خدای من!....خوبی؟..

+شم...شما.....ن...نب...نبای..ید...

عصبی فریاد کشید.

:خفه شو احمق!...خفه شو!

لب های ترک خورده اش به خنده ای باز شد.

+خ...خودت..گ..گف..گفتی...ج...جواب...ب.بدم!

فرمانده با صورت خیس از نم اشک های شور دلتنگی،کنار میله هایی که چند ماه پیش خودش دستورِ از نو وصل کردنشان را داده بود زانو زد.

دستش را از بین فاصله‌ی اندک میله ها نزدیک جسمِ اسیر شده کرد.
قطره اشکی بی اختیار از گوشه چشمش راهی به سمت گونه های تب دارش یافت.

گردنش را کمی متمایل و با لب های از فرط سرما پوسته پس داده،زمزمه دلخورانه اش را به گوش سرباز نیمه جان رساند.

:کاش...کاش که بهم گفته بودی!...من...من قرار نیست که ازت متنفر بشم!قرار نبود که ترکت کنم!!...ای کاش جونگین...ای کاش که میگفتی!

(فلش بک...هشت ماه قبل)

:گفتم که...الکی بزرگش کردین!

_درواقع...باید بگم که...نمیدونم چجوری اما یه تیکه سنگِ ریز تو پوست بازِ زانوت گیر کرده

مرد جوان، کلافه روی تخت سفید نشسته و پای اسیب دیده اش را در معرض چشم پزشکی که نسبت پدربزرگش بودن را به دوش می‌کشید،قرار داده بود.

:مهم نیست...فقط زودتر تمومش کنید!

_صبور باش!...

پیرمرد همان طور که ماده خمیری شکل زرد رنگی را بر روی پوست زخمی فرمانده می‌ریخت،با صدای بلند فریاد زد:

_جونگ!....هه جونگ؟

:بیرون مشغوله!

سر مرد مسن به سمت مرد جوان برگشت‌

_با اون پسره؟!

اخم دردمندی میان دو ابروی مرد نشسته بود.

:اره...

با پنبه آغشته به پماد ضد لک، مایع زرد رنگ را روی زخم پخش کرد.

_از کی تا حالا با زیر دستات اینور اونور می‌گردی؟

:اون سرباز همراه منه!

مرد جوان دو دستش را پشت بدنش تکیه داده و حداکثر وزنش را روی تخت منتقل کرده بود.
پیرمرد نگاهی که در آن باور نکردن حرف نوه اش به وضوح مشخص بود جواب داد:

ممنوعه‌منWhere stories live. Discover now