(پارت چهارم)
محکوم به سر بریدن
زبان گزیدن
چشم بسته و دنیا ندیدن
محکوم به دل دریدن
با آغوش باز مرگ را چشیدن و رو به رو مردی را به دار آویختن
این تقدیر حیات ماست...با سرعت سرسام آوری حرکت میکرد.می پیچید و متوقف نمیشد.
دستان ظریفش پشت فرمان نسبتا کوچک ماشین،سفت حلقه شده و پدال گاز بدون لحظه ای مکث فشرده میشد.با دیدن چراغ های تیر برق جاده شهری، پا از پدال گاز برداشت و بالاخره به موتور ماشین فرصت نفس کشیدن داد.
ابتدای شب بود و خیابانِ خلوت،بی رهگذر!
نور های نارنجی رنگ دو طرف فضای ماشین را اندک روشنی می بخشیدند.
جاده آسفالت شدهٔ بدون مانع،خیس از بارانِ باریده بود،شیشه های ماشین فرماندهی جوان هرازچندگاهی توسط برف پاک کن،پاک میشد از قطره هایی که بی رحمانه تا دقایقی پیش بر رویش کوبیده میشدند.به سمت راست چرخید ، وارد کوچه ای شد که از اولین ساختمانش مرفه بودنش قابل حدس بود.
ایستاد...نفس عمیقی کشید...ذهنش هنوز قفل چشمان درشت شدهای بود که حدود نیم ساعت پیش، از آنها تقریبا میتوان گفت دل کنده بود.
از اینه جلویی ماشین دستی به موهای صاف و نم دارش کشید، لبخندی مهمان صورت خسته اش کرد،نگاهی به ساعت سبز رنگ مچی در دستش انداخت.
ساعت (21:09)
با حساب اینکه بلافاصله بعد از برگشت از پادگان،چند ساعتی را مجبور به جا به جایی گیاهان دارویی پدربزرگش شده و درمانگاه را تمیز کرده بود،معطلی که بابت برداشتن تلفن جا مانده متحمل شد، هنوز برای کاری که قصدش را داشت دیر نشده بود.
زنگ را به صدا درآورد و لحظه بعد صدای دلنشین خانم مسن به گوش رسید.
_آه سهونا!بگو خودتی؟
با آرامش ذاتی پاسخ داد.
:منم خانم اوه!
_بیا تو پسرم!
اشتیاقی که از صدای خانم مسن واضح بود شدت دلتنگی برای دیدار با نوه اش را نشان میداد.اوه سهون سی ساله همیشه محبوب دل خانواده بود،پسر خلف و سر به راه و مودب و صد البته ارث برده از جذابیت آقای اوه یونگ باید هم عزیز دل همگان میبود.
ساک به دست از پله ها بالا رفت،علاقه زیاد خانم اوه به فضای باز و گل، دلیلی برای انتخاب آخرین واحد برای آپارتمان محل سکونتش بود.
در چوبی را آهسته باز کرد.سرش از نیمه وارد خانه شد.
:مادربزرگ؟
در ناگهانی باز و چهره پر شور خانم اوه نمایان شد.
خانم اوه!...شخصیت جدی و مهربان خانواده اوه...علی رغم اینکه همسرش پس از سالها زندگی مشترک او را به قصد ازدواج با مرد و معشوقه جوانی اش ترک کرده بود، ارتباط صمیمی و دوستانه ای را با همسر و معشوقه همسرش برقرار و همیشه آنها را در سفر همراهی میکرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
ممنوعهمن
Romansaاوه سهون...فرمانده دو رگه اهل کره شمالی با رازی که در سینه داشت اسیر چشمان درشت سرباز انتقالیش شد سرباز انتقالی به ظاهر ساده،جاسوسی از جنوب و معشوقه ای چینی چشم انتظار راهش داشت سرنوشت این درام انگست قطعا به شیرینی پایان نمی گرفت. °°°°°°°°°°°°°°°°°°...