محکوم به سر بریدن
زبان گزیدن
چشم بسته و دنیا ندیدن
محکوم به دل بریدن
با آغوش باز مرگ را چشیدن و رو به رو مردی را به دار آویختن
این تقدیر حیات ماست+چرا باید برگردیم؟!
نگاه آخرش را به وسیله ها انداخت و در صندوق عقب ماشین را بست.
بی توجه به پرسش کلافهٔ پسر، پشت فرمان جا گرفت و با منظم کردن آینه جلویی،پایش را تا نیمه بر روی پدال گاز فشرد و صدای غرش اگزوزش را درآورد.
با نیامدن جونگین ،صورتش را به سمت پنجرهٔ تا نیمه، باز، گرفت و فریاد زد::قصد شب نشینی داری؟!
تنها پس از مکث کوتاهی و چشم انتظاری،درِ سمت شاگرد باز و جسم بزرگ سرباز با چهره ای درهم رویش جا گرفت.
بی آنکه به اخم های درهم و خواب آلودگیاش اهمیتی دهد،با سرعت زیادی ماشین از جا کنده و پیچ خوردن چرخ هایش بر روی زمین خاکی شدت گرفت.+من نمیخوام برگردم!
حین نگاه به رو به رو و چرخاندن فرمان به سمت چپ، تشر تندی به پسر زد.
: اینجا چیزی به خواست تو نیست سرباز!
با حاضر جوابی رو به مرد فریاد کشید...
+چطور وقتی به خواست خودم صدا نالت و درآوردم اعتراض نکردی حالا که به نفعت نیست ادای تنگا رو درمیاری؟!
برخلاف تصور سرباز که در انتظار تشر و حتی عصبانیتی فراتر،بر اثر توهین واضحش از فرمانده بود،تنها پوزخندی پس از اتمام نطق بی ادبانه اش،گوشه لب های مرد نشست و اندکی گرهٔ میان ابروانش پیوسته تر شد
همچنان جونگین را محروم کرد از نگاه و توجه و حواسش را به ظاهر پرت رانندگی نشان داد
شمرده و با تحکم برای ختم ماجرا و خفه کردن گستاخی پسر، اعلام کرد.:بذار یبار برای همیشه واست روشن کنم کیم! بوسه و هر اتفاقی که دیشب افتاده گذشته و قرار نیست تکرار بشه،من نه میترسم از تو و نه مشتاقم به داشتن جسمت! انقدری حاضر و آماده هست برام که نیازمند یه سرباز ِ احمق نباشم! و برای احمق بودنت اعتراض نکن چون تو خود حماقت و مرتکب شدی وقتی دیشب و یادآوری کردی! لبات و به هم بدوز و لال مونی بگیر! تو قرار نیست واسه من تکلیفم و مشخص کنی!....
در آخر نیم نگاهی نثار نگاه ِ به بیرون میخ شدهٔ سرباز کرد و مشت شدن انگشتانش را به وضوح از نظر گذراند.
: فهمیدی یا دوباره تکرار کنم تا یاد بگیری برای مافوقت بله قربان بگی؟!
نرم و سرد
پر از گرفتگی
زمزمه کرد+بله... قربان
بی اهمیت نگاهش را به مسیر دوخت.
سرباز جوان کنار دستش به شکل بدی فرمون هایش را به هم ریخته بود.
جسارت و کنجکاوی بیش از حد پسر،به مزاج مردی که همیشه تک رو و در خفا کارهایش را به سرانجام میرساند ازار دهنده بود.
VOUS LISEZ
ممنوعهمن
Roman d'amourاوه سهون...فرمانده دو رگه اهل کره شمالی با رازی که در سینه داشت اسیر چشمان درشت سرباز انتقالیش شد سرباز انتقالی به ظاهر ساده،جاسوسی از جنوب و معشوقه ای چینی چشم انتظار راهش داشت سرنوشت این درام انگست قطعا به شیرینی پایان نمی گرفت. °°°°°°°°°°°°°°°°°°...