پارت پانزدهم

74 27 10
                                    

محکوم به سر بریدن
زبان گزیدن
چشم بسته و دنیا ندیدن
محکوم به دل بریدن
با آغوش باز مرگ را چشیدن و رو به رو مردی را به دار آویختن
این تقدیر حیات ماست


+چرا باید برگردیم؟!

نگاه آخرش را به وسیله ها انداخت و در صندوق عقب ماشین را بست.
بی توجه به پرسش کلافهٔ پسر، پشت فرمان جا گرفت و با منظم کردن آینه جلویی،پایش را تا نیمه بر روی پدال گاز فشرد و صدای غرش اگزوزش را درآورد.
با نیامدن جونگین ،صورتش را به سمت پنجرهٔ تا نیمه، باز، گرفت و فریاد زد:

:قصد شب نشینی داری؟!

تنها پس از مکث کوتاهی و چشم انتظاری،درِ سمت شاگرد باز و جسم بزرگ سرباز با چهره ای درهم رویش جا گرفت.
بی آنکه به اخم های درهم و خواب آلودگی‌اش اهمیتی دهد،با سرعت زیادی ماشین از جا کنده و پیچ خوردن چرخ هایش بر روی زمین خاکی شدت گرفت.

+من نمیخوام برگردم!

حین نگاه به رو به رو و چرخاندن فرمان به سمت چپ، تشر تندی به پسر زد.

: اینجا چیزی به خواست تو نیست سرباز!

با حاضر جوابی رو به مرد فریاد کشید...

+چطور وقتی به خواست خودم صدا نالت و درآوردم اعتراض نکردی حالا که به نفعت نیست ادای تنگا رو درمیاری؟!

برخلاف تصور سرباز که در انتظار تشر و حتی عصبانیتی فراتر،بر اثر توهین واضحش از فرمانده بود،تنها پوزخندی پس از اتمام نطق بی ادبانه اش،گوشه لب های مرد نشست و اندکی گرهٔ میان ابروانش پیوسته تر شد
همچنان جونگین  را محروم کرد از نگاه و توجه  و حواسش را به ظاهر پرت رانندگی نشان داد
شمرده و با تحکم برای ختم ماجرا و خفه کردن گستاخی پسر، اعلام کرد.

:بذار یبار برای همیشه واست روشن کنم کیم! بوسه و هر اتفاقی که دیشب افتاده گذشته و قرار نیست تکرار بشه،من نه میترسم از تو و نه مشتاقم به داشتن جسمت! انقدری حاضر و آماده هست برام که نیازمند یه سرباز ِ احمق نباشم! و برای احمق بودنت اعتراض نکن چون تو خود حماقت و مرتکب شدی وقتی دیشب و یادآوری کردی! لبات و به هم بدوز و لال مونی بگیر! تو قرار نیست واسه من تکلیفم و مشخص کنی!....

در آخر نیم نگاهی نثار نگاه ِ به بیرون میخ شدهٔ سرباز کرد ‌و مشت شدن انگشتانش را به وضوح از نظر گذراند.

: فهمیدی یا دوباره تکرار کنم تا یاد بگیری برای مافوقت بله قربان بگی؟!

نرم و سرد
پر از گرفتگی
زمزمه کرد

+بله... قربان

بی اهمیت نگاهش را به مسیر دوخت.
سرباز جوان کنار دستش به شکل بدی فرمون هایش را به هم ریخته بود.
جسارت و کنجکاوی بیش از حد پسر،به مزاج مردی که همیشه تک رو و در خفا کارهایش را به سرانجام می‌رساند ازار دهنده بود.

ممنوعه‌منOù les histoires vivent. Découvrez maintenant