همهچیز دروغ بود.
نگاهش خیره به مردم گذران از زیر دروازهی قبرستون هاندونگ مونده بود. آوای قهقهههاشون درون گوشهاش زنگ میزد. صدای کلاغهای بدشگون و گرد خاکستری رنگی که هوای خونهی مردگان رو کدر و گرفته کرده بود، منزجرش میکرد.
پاهاش رو محکم به تپهی خاکی که روش ایستاده بود تکیه زده بود تا سقوط نکنه. تا تمایلش به فرار کردن رو پس بزنه.
بوی زوال و پوسیدگی اجساد، باعث چینی رو بینیهای همه میشد. جالب بود که از این بو منزجر میشدن در حالی که درون همهشون همینطوری بود: پوسیده و تهی.
برای مردمی که با لباسهای پر زرق و برق به تشییع جنازه اومده بودن، قبرستون شبیه یک جهنم بود و گذر کردن ازش ناممکن.بوی مرگ، قلبهاشون رو میلرزوند. ترس از دست دادن همه چیزهایی که تا اینجا به دست آوردن، تنشون رو به رعشه میانداخت.
نگاهش رو از جماعت پرادعایی که برای ادای احترام به پدرش، به سمت کلیسا روانه شده بودن، گرفت و به آسمون داد.
به تنها جایی که همیشه میدونست آزادی حاکمه.میتونست چشمهاش رو ببنده و تصور کنه توی ابرها شناوره. پرندهای با بالهای خوشرنگ که اطلاعی از گونهی آدمیزاد نداره؛ اما فلیکس، پرندهای بود با بالهای مرده و پاهای زنجیر شده به زمین...با حسرت پرواز در آسمونها.
ابرهای خاکستری و تیره، آبی موردعلاقهاش رو پوشونده بودن. نور سفید آفتابِ زمستونی، سرد بود. لحظهشماری میکرد تا قبرستون رو ترک کنه و دور از دروازهها، آسمونش رو ملاقات کنه. رویاپردازی، تنها چیزی بود که هرگز نتونستن از فلیکس دریغش کنن.
دوباره چشمهاش رو به جمعیت دوخت. برخی همچنان زیر دروازه ایستاده بودن و به نظر میرسید برای قدم گذاشتن درون آرامگاه مخوف، مرددن."یکی ورساچه رو خبر کنه؛ انگار اینجا یه فشنشو با تم تشیع جنازه داریم!"
حتی متوجه حضور جونگین در کنارش نشده بود. خاکِ مرده، صدای قدمهاش رو محو کرده بود.
"انگار همهشون منتظر بودن یکی بمیره تا لباس مجلسیشون رو از کمد در بیارن." لحنش بیحس بود؛ اما نگاه نگران پسر رو به سمت خودش کشوند."حالت خوبه، هیونگ؟"
فلیکس، چشمهاش رو به جونگین محصور در کت و شلوار سیاهرنگش داد. موهای سیاهش رو به سمت عقب شونه گرده بود که چشمهای روباهیاش رو بیشتر در نمایش میگذاشت.
لبخندی زد و دستهاش رو برای خراب نکردن موهای پسر درون جیبهاش مشت کرد."خوبم جونگینی. همه اومدن؟"
جونگین، نگاه مشکوکی به پسر بزرگتر انداخت. کمی پیش، زمانی که داشت از دور تماشاش میکرد، میتونست تشخیص بده که دوباره درون شکنجهگاه افکارش گیر کرده. بدون اینکه بتونه راه فراری پیدا کنه. شونههاش رو بالا انداخت و گفت: "مادام هنوز نیومده. هیونجین هم رسیده و داره دنبالت میگرده."
"بهش نگفتی من اینجام؟"
YOU ARE READING
𝖳𝖺𝗄𝖾𝗇𝖫𝗂𝖿𝖾 • 𝖬𝗂𝗇𝗅𝗂𝗑, 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗂𝗇
Fanfiction𝖳𝖺𝗄𝖾𝗇 𝖫𝗂𝖿𝖾𓃠 • Minlix, Hyunin • Angst, Romance, Psychological, Mystery, Smut • 𝖶𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖡𝗒 MotherGeppetto. «کنترل کردن زندگیای که مال تو نیست چه حسی داره، لی مینهو؟!» • 𝖲𝗍𝖺𝗋𝗍𝖾𝖽: 10 July 2024 • 𝖮𝗇𝖦𝗈𝗂𝗇𝗀 • 𝖯𝖾𝗋 𝖬𝗂𝗇...