تمامی اعضای خانوادهی لی، از جمله محافظ جدید فلیکس، درون نشیمن بزرگ عمارت نشسته بودن. مبلمان سلطنتی سبزرنگ، با وسواسی خاص دور تا دور میز تمام شیشه قرار داشت. صدای خرخری که از گلوی بتی به بیرون ساطع میشد، تنها عامل شکسته شدن سکوت بود.
وکیل مورداعتماد لی بزرگ، با از راه رسیدنش تمام افراد نشسته رو به برخاستن واداشت.
سوآ با چونهای که به یقهاش پیوند خورده بود، دستهای سرد برادرش رو در دست گرفته و از استرس میلرزید. ضربان قلبش به قدری بالا بود، که به گوش فلیکس هم میرسید. مادام، موهای سگ کوچیکش رو با انگشتهای مزین شده با یاقوت نوازش میکرد و با نگاه خیرهاش به سوآ میفهموند که چیزی جز یک حشرهی مزاحم در اون جمع، نیست!دختر به اصرار فلیکس اونجا نشسته بود و هر لحظه که میگذشت، بیشتر مصممِ رفتن میشد.
مینهو در اون جمع سنگین کمی معذب بود؛ با اینکه دور از همهی اونها، به دیوار تکیه زده بود و اطمینان خاطر داشت که حضورش توجه هیچکس رو جلب نمیکنه. همونطور که توجه خودش بیشتر از اون جمع مشوش، به طراحی جالب نشیمنگاه عمارت بود.جایی که با چند پله، از سالن متصل به ورودی جدا میشد و ترکیب رنگش هم با سایر جاهای عمارت متفاوت بود. ترکیب رنگ سبز و کرمی، با تعدادی از وسایل تزیینی طلایی که ارزشمند بودنشون از فرسخها مشخص بود، فضای آرامشبخش و در عین حال، سنگینی ایجاد میکرد. بوی عود صندل، از جای جای سالن شنیده میشد. انگار که مادام با آتیش زدن عود و حس کردن آثارش، آرامش قلبی میگرفت.
با این حال فلیکس تنها کسی بود که آرامش درون چشمهاش رخ میکشید. با اعتماد به نفسی که هیچکس نمیدونست از کجا سرچشمه میگیره، به سوآ اطمینان خاطر میداد و مادام رو به تکاپو میانداخت.
برای مادام، میزان توهمی که مغز فلیکس میتونست حمل کنه، حتی از محافظ جدیدش هم جالبتر بود. پسر بیچاره...نکنه فکر این رو در سر داره که جیووک، تمام مال و اموالش رو برای اون به جای گذاشته؟!
پوزخند مادام با این فکر پررنگتر شد. چقدر دیدن چهرهی شکستخوردهی لی فلیکس میتونست جذاب باشه!نشیمن وکیل یانگ وقتی روی مبل جای گرفت، باقی افراد هم سر جاشون ساکن شدن.
مادام یونها، چشمهای بازیگرش رو غمگین کرد و گفت:
«آقای یانگ، نیازی به این همه عجله برای خوندن وصیتنامه همسرم نبود! همهی ما فعلا عزادار نبودنشیم. میتونـسـ...»_بله مادام، اما انتقال مال و اموال زمان زیادی میبرن و من معذورم که بار روی دوشم رو به صاحبانش برسونم.
آقای یانگ، با چشمهای روباهیاش نگاه جدیای به مادام انداخت و بعد از دیدن حرکت دست زن، که معنی ادامه دادن رو به همراه داشت، پاکت نامهای رو که بین دستهاش داشت، گشود.
YOU ARE READING
𝖳𝖺𝗄𝖾𝗇𝖫𝗂𝖿𝖾 • 𝖬𝗂𝗇𝗅𝗂𝗑, 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗂𝗇
Fanfiction𝖳𝖺𝗄𝖾𝗇 𝖫𝗂𝖿𝖾𓃠 • Minlix, Hyunin • Angst, Romance, Psychological, Mystery, Smut • 𝖶𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖡𝗒 MotherGeppetto. «کنترل کردن زندگیای که مال تو نیست چه حسی داره، لی مینهو؟!» • 𝖲𝗍𝖺𝗋𝗍𝖾𝖽: 10 July 2024 • 𝖮𝗇𝖦𝗈𝗂𝗇𝗀 • 𝖯𝖾𝗋 𝖬𝗂𝗇...