جلوی دروازهی عمارت، ایستاده و منتظر باز شدن مسیر بودن. مینهو، با انگشت روی رونش تیک گرفته و فکر میکرد.
نیم نگاهی به فلیکس انداخت. پسر در تمام مسیر برگشت از خونهی رزی، سکوت رو برگزیده بود. این مسئله برای مینهویی که یک هفتهی تمام رو با وراجیهای پسر گذرونده بود، عجیب به نظر میرسید.
بدن پسر رو رصد کرد؛ سر پایین افتاده، دستهای قفل در هم و اهمیتی که به موها و لباس بههم ریختهاش نمیداد.قبلا این حالت رو در فلیکس ندیده بود. به نظر میاومد پسر در حال سرزنش کردن خودشه؛ اما چرا؟ علتش چی میتونست باشه؟
اون که همین الانش هم هدف مینهو رو میدونست؛ پس چرا وضعیت بدنیاش نشون دهندهی دیواری بود که دور خودش کشیده؟مینهو انتظار داشت که بعد از حرفهایی که بینشون توی شرکت رد و بدل شد، فلیکس تمام نقشهها و افکارش رو باهاش در میون بذاره. اینجوری مجبور نمیشد حتی ثانیهای از دستگاه کوچیک توی سرش استفاده کنه و اون درد طاقت فرسا رو به جفتشون بده.
با اینکه کندو با تحمیل کردن تمرینهای سخت ذهنی و بدنی، درد رو براشون عادی کرده بود؛ اما مینهو هنوز هم حاضر نبود حس فرو رفتن مته توی سرش رو تجربه کنه. هرگز!با این حال، فلیکس طبق انتظار مینهو عمل نکرده بود. درهای ذهنش بسته بود و مینهو نمیتونست هیچ بخشی از افکارش رو بشنوه.
طبق آموزههای کندو، فقط یک راه برای بستن انتقال فکرها به ذهن کنترلگر وجود داره. راهی که تنها راهبههایی که در کوههای هیمالیا به مراقبههای طولانی نشستن، بلدن و البته، مستر.
وقتی که مینهو این موضوع رو فهمید، پوزخند زد. به نظر میاومد که مستر بلده چجوری یه بیزینس راه بندازه و نگهاش داره. دونستن نقاطی که باعث خراب کردن نقشههات میشه، به کشف کردن راههای جدید برای کنترل موردها میانجامه.دروازه که باز شد، مینهو سنگینی نگاهش رو از فلیکس به مسیر داد و در اون لحظه بود که صدای نفس آسودهی پسر رو شنید.
فلیکس، گوشهی انگشت شستش رو با ناخن میکند و تمام ذهنش درگیر اتفاقات اون روز بود. به همین راحتی قرار بود مینهو و نقشهاش رو قبول کنه؟از یک طرف هم چیزی قلبش رو میخراشید و به امید و اعتماد به نفسش ضربه میزد. این موضوع که تمام تبعات تصمیمش رو در نظر نگرفته بوده!
فکر میکرد نقشهای بدون ایراد و تمام و کمال رو در ذهن داره؛ اما حالا و به کمک کنترلگرش، میدونست که زیانی که بهش وارد میشه از سودش بیشتر خواهد بود.
از سوی دیگه، شکش به مینهو مثل بذری که کمکم ریشه میزد، داشت تمام ذهن فلیکس رو درگیر میکرد. نگه داشتنِ شرکت، چیزی بود که مستر و کندو ازش میخواستن، حالا با حرفهای مینهو، داشت به سمت همون مسیر میرفت...بهتر بود که یه نقشه جدید بکشه و مسیری رو ترسیم کنه که حتی اگر قراره به کسی آسیب بزنه، اون آسیب متوجه کنترلگرش بشه.
زیر چشمی، نیم نگاهی به مینهو انداخت. سنگینی نگاهش رو به یاد آورد. وزن نگاهش از نگرانی بود؟ فلیکس به افکار خودش پوزخند زد.
YOU ARE READING
𝖳𝖺𝗄𝖾𝗇𝖫𝗂𝖿𝖾 • 𝖬𝗂𝗇𝗅𝗂𝗑, 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗂𝗇
Fanfiction𝖳𝖺𝗄𝖾𝗇 𝖫𝗂𝖿𝖾𓃠 • Minlix, Hyunin • Angst, Romance, Psychological, Mystery, Smut • 𝖶𝗋𝗂𝗍𝗍𝖾𝗇 𝖡𝗒 MotherGeppetto. «کنترل کردن زندگیای که مال تو نیست چه حسی داره، لی مینهو؟!» • 𝖲𝗍𝖺𝗋𝗍𝖾𝖽: 10 July 2024 • 𝖮𝗇𝖦𝗈𝗂𝗇𝗀 • 𝖯𝖾𝗋 𝖬𝗂𝗇...