جونگ کوک همونطور که با بی حوصلگی پا میشد زیرلب گفت:
−خدای عقیده.. همش نه.. نه. نه.. بتوچه مرتیکه دارغاز..×زیادی زر میزنی جونگ کوک.. حواسم هستا..
کوک با چشمای تعجب کرده با خودش پرسید.. این از کجا فهمید من چیگفتم..
هوسوک و یونگی خیلی وقت پیش رفته بودن.. این به کنار..
راننده شخصی دو برادر به ف رمان برادر بزرگتر ماشین رو روشن کرد و از روی مَپ اون مغازه یا حالا هر چی بود رو زد.. اونا بعد 20 دیقه داخل ماشین بودن و داخل این 20 دیقه هیچ حرفی ردو بدل نمیشد.. کوک که تا اخر سرش تو گوشی و ته هم که از اول تا اخر بیرون پنجره بود...
اونا بلخره رسیدن..
هردو همزمان و به ارومی از لیموزین پیاده شدن و به راننده گفته بودن که همینجا برای چند دیقه وایسا تا برگردن.. راننده هم بدون هیچ حرفی تایید کرد..
مردم اونجا و اونا دیدن اولین کاری که به ذهنشون میرسید در رفتن از دست اون دوتا برادر خطری بود.. یا خدااا..
_خوب رسیدیم.. میخوای اوا من برم تو یا شما برین عالیجناب.. هوم؟
ته چشمی چرخوند:
×من اول میرم پرنسس.._هی.. پرنسس جد..
حرفش بخاطر گذاشتن انگشت اشاره روی دهن کوک نصفه موند.. و هیسی به معنی ساکت..(یا قشنگ تر خفه شو)
گذاشت..
وارد اون سالن شدن که یک مردی قد کوتاه و چاه زشت با سیبل های بد شکل سر رسید..
*کدوم خر..
اوه اقایون .. پشمام.. شما..
مرده به من من افتاده بود معلوم نبود چه کلماتی رو داشت سر هم میکرد..
*چی.چیز.. ق. ربان.. س.. لام خدمتون.. عرض..
با بالا اوردن اسلحه کوک مرد خشک شد و هیچ هرکی جز لرزیدن نداشت؟؟ دلیل داشت؟؟ 😂
_هیشششش.. نمیخوای اون گاله رو ببندی و راه رو بهمون نشو بدی؟؟مرد با تایید سر به چندتا از خدمت کارای اونجا گفت اونا همراهی کنه..
ته کرواتشو تنگ تر کرد.. هرچی به اون در که میخواستن برن نیشخند پررنگ ترین روی لباش میگرفت ولی کوک هرچی به در نزدیک تر میشدن قیافه وات ده فاکی بهش دست میداد.. من کجام؟؟ اینجا چرا بو میده؟؟
با بوی بدی کوک دستشو روی دماغش گذاشت..
_هی صبحونه چی خوردی مردک..؟؟!
مردک به پشت سرش نگاه کرد و با گیجی نگاش کرد..
*هیچی قربان.. فقط..×حرف زدن کافیه.. زودتر راه رو نشو بده..
مرد سری به نشونه تایید تکون داد در اونجا رو باز کردم که هیبرید های اونجا که بعضی ها خواب یا داشتن حرف میزدم یا کاری دیگه میکردن.. باعث شد سرشون با تعجب بره بالا..(اینا برای خرید داخل قفس هستن ولی اینطوری همه یکجا شبیه پرورشگاه باهم روی یک تخت جدا البته میخوابن )
همه ی هیبرید ها با تعجب و چشمای گشاد شده به اونا نگاه میکردن چون اونا بعد از ساعت 5 دیگه برای خرید کسی نمیومد..
( حالا شما فک کنید 5 هست😂)
*همه به خط شین ببینم تنل بل های بیخواسیت..
همه به خط شدن خدمت کارا و اون مرد راه رو برای اون دو برادر باز کرد..
سکوت اونجا رو در بر گرفته بود.. که با صدای ته سکوت اونجا منفجرررر شد.. حتی خود کوک هم ترسید..
![](https://img.wattpad.com/cover/314275609-288-k899375.jpg)
YOU ARE READING
🌹🌚mutual love🌚🌹
Short Storyخلاصه:( خلاصه داستانو نمیگم )داستان یکجوری هست.. که خوب واقعا. نمیدونم .. خوب از این قراره که تهکوک و نامجین و هوپی انسان هستن و جیمین و یونگی هیبرید یا هرچی میگین هستن. یونگی و جیمین یک هیبرید خیلی مظلوم.. اگه یونگی دست یکی از مافیای خطرناک به نام...