خوب اتاقو دیدین برین بقیه داستان...
جیمین با پاهای کوچیکش روی تخت به ضرب پرید جوری که تخت بالا پایین پرت شد
عروسکا ولو شدن..محکم عروسکاشو بغل کرد.. بعد رفت زیر پتو قایم شد تا یکم استراحت کنه...
نیم ساعت گذشته بود که جیم هنوز خوابیده بود..
"پیست پیست.. کوچولو پاشو پاشو"
جیم با صدای یک نفر که انگار رادیو شکسته بود هی میگفت پاشو پاشو.. یکی از لای چشماشو باز کرد ولی همه جا تاریک بود چون زیر پتو بود..
دستای تپلشو به چشماش کشید و قوی زیر پتو به کمرش داد..
دستشو به لبه پتو زد و اروم اونو کشید پایین جوری که چشماش و گوشاش معلوم بود...
چه قدر خوشگل بود.. اون یک دختر بود؟؟
سفید برف .. چشمای زاق..
صبر کن چی؟؟ به اون چه اون چه شکلی بود؟؟
+بله؟؟
"پاشو.. ارباب کارت داره "
+ها؟؟
"اقای تهیونگ شمارو کار دارن"
+باده..
اروم از روی تخت پایین امد .. دختر دستشو دراز کرد که جیمین دستشو بگیره و همینجور شد..
اروم دستای سفید و تپلشو بین دستای کشیده و سفید اون دختر داد و حرکت کردن...
از پله ها پایین امدن که جیمین بلخره به حرف امد..
+اسمت تیه؟؟
"یونا.. اسم تو چیه خوشگله؟؟ "
+چیمی.. ولدی.. جیمین
"از اشنایی با تو خوشبختم جیمین . "
_یونا داری چیکار میکنی؟؟
با صدای کوک یونا ترس برش داشت سریع جیمین رو به پایین همراهی کرد..
+شلام ددی..
با قیافه عصبی مه داشت به یونا که به خودش میلرزید نگاه میکرد که جیمین با صدای ارومی سلام کرد اونو از افکارش که چطوری اون زنو به فاک بده بیرون اورد...
لبخندی زد و جیمین رو بغل کرد...
_سلام جیمین..
+کاری.. داستین مندو..
_اره.. میخوایم بریم بیرون.. راستی تو کسی رو به نام یونگی میشناسی..
همینطور که جیمین تو بغلش بود و طرف در میرفت این حرف و زد...
جیمین با شنیدن این یونگی قند تو دلش اب شد اون بیبی خیلی هیونگشو دوست داشت..
بعد تو بغل کوک بالا پایین میپرید و میگفت..
YOU ARE READING
🌹🌚mutual love🌚🌹
Short Storyخلاصه:( خلاصه داستانو نمیگم )داستان یکجوری هست.. که خوب واقعا. نمیدونم .. خوب از این قراره که تهکوک و نامجین و هوپی انسان هستن و جیمین و یونگی هیبرید یا هرچی میگین هستن. یونگی و جیمین یک هیبرید خیلی مظلوم.. اگه یونگی دست یکی از مافیای خطرناک به نام...