بادیگارد_شات اول

727 149 3
                                    

بر روی مبل درست در مقابل پدرش با آراستگی تمام که شایسته‌ فرزند یک انسان ثروتمند و پرقدرت در سیاست کشور بود، نشسته و منتظر برای شنیدن سخنی از جانب پدرش که اکنون با تمرکز بسیار به مطالعه کتابی می‌پرداخت چشم دوخته بود.

وانگ پس از چند لحظه تک‌سرفه‌ ای کرد و لای کتابش را بست و آن را همراه با عینکش بر روی میز مقابلش قرار داد. سپس یکی از پاهایش را بالا آورده و بعد از گذاشتن بر روی آن یکی پایش، نگاهش را به ییبو داد.

+از خدمه شنیدم دوباره بادیگارد جدیدت رو رد کردی!

ییبو با شنیدن این کلام، لبهایش را بر روی هم فشرد. نگاهش را از پدرش گرفت و به زمین چشم دوخت.
وانگ بی‌توجه به او ادامه داد.

+فرداشب که از مجلس برگشتم یک بادیگارد دیگه برات استخدام میکنم

نگاهی به سر تا پایش انداخت.

+امیدوارم این یکی رو دیگه رد نکنی

ییبو شوکه سرش را بلند کرد و به پدرش نگریست. خیال میکرد با رد کردن تمامی آن بادیگارد های مزاحم، پدرش دیگر کسی را استخدام نمیکند. هیچ فکرش را نمیکرد دوباره برای شخصی دیگر اقدام کند.
نفس عمیقی کشید و لب گشود:

_اما پدر من نمی...

وانگ دستش را بالا آورد و کلامش را برید.

+ساکت ییبو. من بهت اجازه صحبت کردن ندادم، دادم؟

ییبو لبهایش را بر روی هم فشرد و دوباره سرش را پایین انداخت.

_متاسفم

وانگ قهوه‌ای که زن خدمتکار برایش آورده بود را از روی میز برداشت و مشغول خوردن شد.

+همونطور که گفتم از فرداشب یک بادیگارد جدید خواهی داشت و به هیچ عنوان حق اعتراض نخواهی داشت. متوجه شدی؟

ییبو به ناچار سری تکان داد.

_بله. هر چی شما بگید پدر

وانگ به ادامه نوشیدنش پرداخت.

+الان دیگه میتونی برگردی به اتاقت

ییبو آهسته از روی مبل برخاست و پس از تعظیم کوتاهی به پدرش، سالن را به مقصد اتاقش ترک کرد.

.

.

.

بالاخره زمان موعود فرا رسید و وانگ همراه با بادیگاردی که به تازگی استخدام کرده بود جلوی در ورودی عمارت ایستاده بود.
نگاهی به سر تا پای بادیگارد مقابلش انداخت.

_از فردا کارت شروع میشه. ساعت 8 صبح اینجا باش باید ییبو رو به کالج برسونی. تا پایان تایم کلاسش به هیچ عنوان از کالج خارج نشو. من دشمن زیاد دارم. مادرش روی ییبو خیلی حساسه و نمیخواد بلایی سرش بیاد، پس تمام حواست رو جمع کن که خوب ازش محافظت کنی

𝙗𝙤𝙙𝙮𝙜𝙪𝙖𝙧𝙙 (Completed)Where stories live. Discover now