بادیگارد_شات دوم

480 131 3
                                    

با به اتمام رسیدن تایم کلاس، کتاب‌هایش را داخل کیف گذاشت و با قدم‌های بلند از کلاس خارج شد.

به دنبال بادیگارد جدیدش سرش را دور تا دور سالن چرخاند. در نهایت توانست او را گوشه‌ای تکیه به دیوار بیابد. 

هم‌زمان مرد سرش را بالا آورد و نگاهش با نگاه ییبو تلاقی یافت. موبایلش را در جیب شلوارش برگرداند و به سمت پسرک شروع به حرکت کرد. 
ییبو بزاق دهانش را فرو خورد و  آهسته به بادیگاردش نزدیک شد. 

+بریم؟

ییبو سر تکان داد و نگاهش را از مرد گرفت. سپس پشت سرش به سمت خروجی ساختمان به راه افتاد. 

قبل از خارج شدن از ساختمان، بازویش توسط شخصی گرفته شد و بدین جهت از حرکت ایستاد. متعجب به عقب چرخید. 
بادیگارد هم با توقف پسرک، همانجا ایستاد.

دختر با برگشتن ییبو به طرفش، دستش را از روی بازویش برداشت و نگاه حیرت‌زده‌اش را به بادیگارد و سپس به چشمان ییبو داد. 
دستش را بر روی لبهایش گذاشت.

*باورم نمیشه ییبو!!

ییبو ابتدا منظورش را نفهمید. سپس چرخید و همانند دختر به جان که پشت سرش با فاصله کمی ایستاده و نگاهش را به آنها داده بود چشم دوخت. به سرعت برگشت و آهسته به گونه‌ای که فقط دختر مقابلش بشنود به حرف آمد: 

_جین‌لی خواهش میکنم بی‌خیال شو و برو. برام دردسر درست نکن

دخترک نگاه مشتاق و هیجان زده اش را از جان گرفت و به ییبو داد.

*پسر چه چیز خفنی تور کردی! 

ضربه‌ای به بازوی ییبو کوباند.

*چرا تاحالا نشونش ندادی بودی هان؟

دخترک آنقدر بلند سخن میگفت که جان هم می‌تواتست به طور واضح کلامش را بشنود. 
ییبو کلافه هوفی کشید و چشمانش را در حدقه چرخاند.

_نمیدونم گناهم چی بوده که گیر یکی مثل تو افتادم

جین‌لی خنده‌ای سر داد و دوستانش را صدا زد.
ییبو با دیدن دخترانی که به سمتشان می‌آمدند، مضطرب گشت و لبهایش را بر روی هم فشرد. 

دختران نزدیکش شدند و همانطور که نگاهشان را به مردی که پشت سر ییبو ایستاده بود داده بودند، شروع به پچ‌پچ کردند. 
دختری با لبخندی مرموزانه به سمتش آمد و در گوشش آهسته زمزمه کرد:

×از من میشنوی این یکی رو دست به سر نکن. حیفه

عقب رفت و چشمکی تحویل چشمان گشاد شده ییبو داد. 
اخم کم رنگی بر پیشانی جان نشست و با دو قدم کوتاه خودش را به پسرک رساند. تک‌سرفه مصلحتی‌ای کرد و آهسته گفت:

+بهتره زودتر از اینجا بریم

ییبو چرخید و نگاهش را به جان داد که درست مقابلش ایستاده بود. نفس عمیقی کشید و سری تکان داد.

_درسته. بریم

سپس سرش را پایین انداخت و با قدم‌های بلند به سمت خروجی به راه افتاد. 
جان هم بعد از نگاه گذرایی به دختران مقابلش، پشت سر ییبو شروع به حرکت کرد.

اکنون در ماشین نشسته و به سمت عمارت می‌راندند.
ییبو به پشت سر جان که در حال رانندگی بود چشم دوخت.

_بابت اتفاق امروز… واقعا متاسفم

بادیگارد سری تکان داد و چیزی نگفت.
ییبو با فکری که در ذهن داشت و در تمام تایم کلاس به آن مسئله می‌اندیشید، لب گزید و بزاق دهانش را فرو خورد. نمی‌دانست میتواند نام بادیگاردش را از وی بپرسد یا خیر. 

بالاخره بعد از اندکی تامل تصمیم گرفت این موضوع را به زمانی دیگر موکول کند.

پس از چند دقیقه به عمارت رسیدند. ییبو بی‌حرف از ماشین پیاده شد و به سمت ورودی عمارت قدم برداشت. 

چشمان بادیگارد تا آخرین لحظه و محو شدن از مقابل دیدگانش دنبالش کرد. بی‌اراده لبخند کم رنگی بر لبانش نقش بست. به سرعت لبخندش را جمع نمود و نگاهش را از در بسته شده گرفت. سپس پایش را بر روی گاز فشار داد و از آن مکان دور شد.

𝙗𝙤𝙙𝙮𝙜𝙪𝙖𝙧𝙙 (Completed)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang