part20🍷

4.2K 556 31
                                    

سه روز بعد، امارت تهیونگ

جین لیوان آب رو کنار ظرف غذایی که برای جونگکوک آماده کرده بود گذاشت و بی‌توجه به خدمتکاری که منتظر بود تا سینی رو ببره گفت:

- خودم می‌برم!

نامجون که به دیوار آشپزخونه کوچیک طبقه دوم تکیه زده بود نگاهی به جیمین و شوگا که درسکوت دور میز نشسته بودن و به حجم غذای باقی مونده داخل ظرف‌ها خیره شده بودن، کرد.

- جین عزیزم، جونگکوک داخل اتاق نبود.

درست چند لحظه پیش رفته بود تا به تهیونگِ بی‌هوش سر بزنه و از جونگکوک بخواد باهاشون شام بخوره اما خبری از پسر کوچک‌تر نبود.
جسم نیمه‌جون و رنگ‌ پریده رفیقش درحالی که هنوز به زور دستگاه نفس می‌کشید تنها توی اتاق نیمه تاریک، غم انگیزترین تصویر توی ذهن نامجون رو شکل داد.

دیدن این صحنه اما غم انگیز تر از دیدن بدن بی‌جون آرتور و محافظ جونگکوک نبود.
تن غرق در خون اون دونفر رو خارج از انبار پیدا کردن و نامجون هنوز باورش نمی‌شد این حجم از اتفاقات رو به این سرعت پشت سر گذاشته.

جین متعجب فریاد زد.

- یعنی چی که داخل اتاق نیست؟ پس کجاست؟


نامجون هیچ ایده‌ای نداشت اما نگران هم نبود.
جونگکوک، تهیونگ رو رها نمی‌کرد پس نمی‌تونست از عمارت بیرون رفته باشه.

جیمین با صدای گرفته سرش رو بلند کرد تا جواب جین رو بده.

- روی بالکن بود هیونگ... داشت سیگار می‌کشید.

جین نالید.


- خدایا بازم؟ اون بچه بدون اینکه چیزی بخوره نباید هی اون کوفتی‌هارو بکشه.

شوگا پوزخند تلخی زد.

- اون روز اونجا نبودی هیونگ...


جین در سکوت به لحن غم زده شوگا گوش سپرد، براش سخت نبود بدونه شوگا از روزی که تهیونگ زخمی شده بود حرف می‌زد.

- وقتی ما رسیدیم، انبار خالی بود، جونگکوک پیراهنش رو از تنش درآورده بود تا روی زخم تهیونگ فشار بده بلکه از خونریزی بیشتر جلوگیری کنه!
از بیرون انبار هم صدای زجه‌هاش شنیده می‌شد.
نمی‌دونم چی‌ می‌گفت... فقط می‌تونستم بفهمم داره به تهیونگ التماس می‌کنه.
وقتی آمبولانسِ دکتر جانگ رسید، جونگکوک طوری تهیونگ رو بغل گرفته بود انگار بخشی از خودشه.

تن تهیونگ سرد بود و حتی نمی‌شد تشخیص داد نفس می‌کشه یا نه!
اما جونگکوک مدام موهاش رو می‌بوسید و تنش رو به خودش فشار می‌داد تا گرمش کنه... هیونگ‌ اون... اون می‌گفت قلبش می‌زنه!
می‌گفت قلب تهیونگش می‌زنه.
درحالی که... ما... فکر می‌کردیم مرده!
وقتی خواستیم تهیونگ رو بزاریم روی برانکارد... ازش جدا نمی‌شد!
داد می‌زد التماس می‌کرد که تهیونگ رو ازش نگیریم...
اون توی حال خودش نبود... حتی مارو تشخیص نمی‌داد.
به زور از بدن تهیونگ جدا کردیمش...
تو از کسی که همچین جنونی داره انتظار داری وقتی قلبش روی تخت برای زندگی می‌جنگه، به فکر سیر کردن شکمش باشه قبل سیگار کشیدن؟
قطره اشک شفافی گونه‌ی جین رو تر کرد.
اون روز به اصرار نامجون به خاطر دست دادن حملات عصبی به جیمین مجبور شد کنارش بمونه و هرگز تصوری از صحنه‌هایی که شوگا و نامجون دیده بودن نداشت.

حتی فکر کردن به درد عمیق دونسنگش دیوونه‌اش می‌کرد.
اما حالا وقتش نبود که خودش رو ببازه، اون باید قوی می‌موند تا جونگکوک شکسته‌اش رو سرپا کنه.

جین سریع با اخم اشک رو از روی گونه‌اش پاک کرد و این از چشم نامجون دورنموند.
اون مرد خوب به غم‌های دفن شده توی قلب معشوقش آگاه بود.
جیمین نگاه غم‌گینی به شوگا کرد.

- سه روزه چیزی نگفته!

نامجون آروم روی صندلی سوم کنار شوگا نشست.

- نگران نباش وقتی تهیونگ به هوش بیاد اندازه یک عمر باهاش حرف نزده داره.

جیمین با چشم‌های سرخ، ملتمس پرسید.

- به هوش می‌آد؟


نامجون اخم‌هاش رو در هم کشید و دستش رو روی میز مشت کرد.

- آره می‌آد... چون باید انجامش بده!
اون تهیونگه جیمین! فراموش نکن اون رفیق بی‌کله و سرسخت ماست و حالا... به خاطر اون تکه گوشتی که افتاده روی بالکن تا با سیگار خودش رو خفه کنه به‌ هوش می‌آد... اون به خاطر جونگکوکش برمی‌گرده پیشمون.


- اگر...


شوگا داد زد.

- بس کن!


جین آروم شونه‌ی شوگا رو لمس کرد تا آرومش کنه.

پرخاشگر شده بود این روزها، عجیب کم حوصله و بی طاقت بود اما نه برای جونگکوک...
ساعت‌ها کنارش می‌نشست و صحبت یک طرفه‌ای شروع می‌کرد و پسر کوچک‌تر غرق در سکوت فقط بهش گوش می‌داد.
هیچ‌کس نمی‌دونست شوگا از امیدی برای جونگکوک حرف می‌زد که درونش مرده بود و بی خبر بود از نگاه بی‌فروغ جونگکوک که با حرف‌هاش کمی، فقط کمی از تیره‌گی فاصله می‌گرفت و امیدوار می‌شد.

جین آروم سینی غذا رو برداشت.

- براش غذا می‌برم.

جیمین سریع گفت.

- هیونگ... راضیش کن لباساش رو عوض کنه!


جین نگاه غمگینش رو دزدید و آروم سرتکون داد.

بالکن طبقه دوم، جسم خسته‌ی پسری رو به دوش می‌کشید که گوشه‌ای نشسته بود و بی‌توجه به سرمای هوا یا خاکی شدن لباسش سیگار دود می‌کرد.
لباس‌های خونی و غم گرفته که از زخم عشقش رنگی شده بود رو هنوز به تن داشت.
حتی حاضر نبود از اخرین یادگاری تهیونگ بگذره.
ذهن جونگکوک خالی بود.
جز تهیونگ نه می‌تونست چیزی ببینه نه حتی بهش فکر کنه.
حتی دیگه دعا نمی‌کرد!
دیگه التماس نمی‌کرد.
خسته بود. یک گوشه کز کرده بود تا ببینه تهیونگ تا کجا قراره براش بجنگه!
کی قراره برای حسرت‌های مونده روی دلش برگرده.
جونگکوک می‌دونست به محض تسلیم شدن تهیونگ، زندگی خودش رو به پایان می‌رسونه.
یعنی جهان پس از مرگ وجود داشت؟
جونگکوک آرزو می‌کرد وجود داشته باشه.
اون فقط می‌خواست یک بار دیگه مردش رو بغل کنه و ببوسه.
فقط همین...

خواسته زیادی بود؟
به محو شدن دود سیگار توی هوا خیره شد.
فکر می‌کرد به خاطر گرفته بودن فضای اتاق نمی‌تونه نفس بکشه به خاطر همین بیرون اومد اما حالا می‌فهمید روی بالکن هم هوایی برای تنفس نبود.
نه تا وقتی که تهیونگش زیر دستگاه نفس می‌کشید.
صدای باز شدن در بالکن، نگاه سرد و تیره‌ی پسر رو سمت قامت بلند و سیاه پوش جین کشید.
حدسش سخت نبود که چرا اونجاست.
سینی غذا توی دست‌های هیونگش یعنی اون مرد هنوز امید داره دونسنگش به زندگی برگرده.
جین سینی رو روی میز گرد روی بالکن که بیشتر برای صرف عصرانه استفاده می‌شد گذاشت و سمت جونگکوک برگشت.
اون پسر حتی نخواسته بود روی یکی از صندلی‌ها بشینه و زمین رو برای هم آغوشی تن خسته‌اش انتخاب کرده بود.

- جونگکوک.

جین آروم دونسنگ غرق در فکرش رو صدا زد.

نگاه خسته جونگکوک سمتش برگشت اما بازهم روزه‌ی سکوتش رو نشکست.

- برات غذا آوردم، یکم بخور باشه؟
اگر همینطوری ناشتا فقط به اون کوفتی پک بزنی خودت رو نابود می‌کنی‌!

جونگکوک می‌خواست پوزخند بزنه.
می‌خواست بگه از خداشه که خودش رو نابود کنه.
اما حسش رو نداشت.
فقط پک عمیقی به سیگارش زد و بی‌توجه به نگاه کلافه‌ی هیونگش دودش رو از ریه‌هاش به بیرون فوت کرد.

- سه روز شده!
می‌دونی دکتر گفت اگر هوشیاری تهیونگ بعد از سه روز بالا بره یعنی به هوش می‌آد؟

قلب جونگکوک فرو ریخت.
اگر بالا نمی‌رفت چی؟
یعنی نباید برای پنج روز منتظرش می‌موندن؟

پنج روز؟ اون با تمام وجود حاضر بود تا اخر عمرش منتظر تهیونگ بمونه.
که فقط... شاید... دستش رو تکون بده.
به همون هم راضی بود.
اون وقت می‌تونست به دستش خیره بشه.
مثل تمام سه روزی که به پلک‌های بسته‌اش خیره شد تا بلکه تکون بخورن؛ تا باز بشن و دوباره اون دوتا گوی وحشی رو نشون بدن که فقط با جونگکوک نرم بود، فقط با جونگکوکش مهربون بود.

جین ترس رو توی چشم‌های پسر دید.

- اگر به هوش بیاد حتما دوست نداره اینطوری ببینت کوک.

دست جونگکوک لرزید.
خاکستر سیگارش روی شلوار رنگ و رو رفته و سیاهش ریخت و پوستش سوخت اما چیزی نگفت.
لباسی که نامجون اون روز توی انبار به‌خاطر برهنه بودن تنش کرد... هنوز از خون دست‌هاش سرخ بود.
از خون تهیونگ! این جین رو اذیت می‌کرد.

این جنون می‌ترسوندش... می‌ترسید دوباره برادرش رو ازدست بده.
مثل چهارسال قبل که رفت.
بدون خداحافظی رفت و جین رو تنها گذاشت.
حالا اما فرق داشت.
خبری از رفتن نبود، حالا بحث موندن و سوختن بود.
دونسنگش داشت جلوی چشم‌هاش از درد قلبش می‌سوخت و کاری ازش ساخته نبود.
این بار هم از پسر جوابی نگرفت.
عصبی شد، مگه چقدر کشش داشت؟
رفیقش روی تخت افتاده بود و اون‌ها حتی به خاطر مسائل امنیتی گنگ اجازه نداشتن ببرنش بیمارستان و مجبور بودن توی خونه با استخدام پرستار و خریدن دستگاه‌های مجهز ازش نگهداری کنن.
از طرفی دوست پسرش در شکسته‌ترین حالت ممکن بود و حتی نمی‌تونست دم بزنه.
نامجون طی اون چند روز خیانت دید، تاپای مرگ رفتن تهیونگ رو دید، حمله‌های عصبی جیمین، جنون جونگکوک...
تمام این‌هارو تماشا کرد و چیزی نگفت.
نگفت اما جین صدای فریادهای خفه‌شده‌اش رو از

داخل حمام می‌شنید.
فرو ریختن مردش رو از چشم‌های سرخ و بی‌خوابش می‌دید.
محکوم می‌شد تا قوی بمونه.
برای قلب بی قرار جیمین، برای اعصاب کم طاقت شوگا، برای جونگکوک...
جونگکوکی که با جسم بی‌جون تهیونگ هیچ فرقی نداشت.
هیچ فرقی جز اینکه یک سیگار مدام گوشه‌ی لبش دود می‌شد.
مگه آدم‌ها چقدر ظرفیت داشتن؟
جین دیگه نمی‌تونست.
بلند فریاد زد:

- چه مرگته ها؟
می‌خوای خودت رو بکشی؟
اره بزدل لعنتی؟ می‌خوای خودت رو نابود کنی؟
پس بکن... خودت رو خلاص کن جونگکوک.
تهیونگ رو ناامید کن.
چون توی احمق اونقدر ضعیفی که بدون حرف زدن فقط یک گوشه کز کردی تا بمیری.

ولی اون مرد روی تخت داره با مرگ می‌جنگه.
داره با مرگ می‌جنگه تا برگرده پیشت.

جین به گریه افتاد.
تن ضعیف جونگکوک با صدای بلند هیونگش می‌لرزید.

- ولی تو چی؟
یک نگاه به خودت بنداز.
این کسی که تو از خودت ساختی رو می‌شناسی؟
فکر می‌کنی فقط خودت درد داری؟
به جیمین نگاه کردی؟
اون عشقش رو باخت جونگکوک.
عشقش میون شعله‌های آتیش خاکستر شد برای خیانت رفیقش.
می‌دونی داره چه دردی رو تحمل می‌کنه؟

شونه‌های جونگکوک تکون خورد.
صدای هق‌هقش این‌بار به گوش‌های جین رسید.
صدای زجه‌های بی‌کلامش قلب جین رو تکه تکه می‌کرد.
پشیمون بود.
جونگکوک که گناهی نداشت.

نباید سرش داد می‌زد.
اما خوشحال بود که بعد از سه روز ازش یک عکس‌العمل کوچیک گرفته.
خوشحال بود که بغض پسر شکسته بود.

- جین.

صدای آروم نامجون توی گوشش پیچید و فهمید مدتیه دوست پسرش داره تماشاشون می‌کنه.
نامجون نگاهش رو سمت جونگکوک چرخوند و به جین فهموند گند زده.

جین خواست سمت جونگکوک بره تا حداقل بغلش کنه اما نامجون دستش رو گرفت و متوقفش کرد.

- بذار تنها باشه.

- اما...

- بهش نیاز داره.

نگاه نگران سوکجین برای آخرین بار سمت جونگکوک برگشت که سرش رو بین یقه‌اش گرفته بود و هق هق می‌کرد.

...


- تهیونگم... حواست هست سه روز شده؟
که جونگکوکت داره از دلتنگی می‌میره؟
عزیزم، حواست هست سه روزه منو نبوسیدی؟
تو که گفتی نفست منم یادته؟ چرا پس نفسات وصل این دستگاه‌های لعنتی شدن؟
من صبور نیستم تهیونگ، منو باخودت امتحان نکن.
قلب من می‌گذره ازت ولی... فقط نفس بکش!
می‌ذارم می‌رم اگه با رفتنم تو خوب می‌شی.
نباید می‌اومدی دنبالم...
من که داشتم آروم می‌سوختم از دوریت.
حالا اما دیگه چیزی ازم نمونده.
هیونگ می‌گه حالم خوب نیست. نمی‌دونم من‌که حتی جز تو... به خودمم نمی‌تونم فکر کنم.
من خسته‌ام ته!



جونگکوک روی زمین، درست کنار تخت تهیونگ نشست و دست سرد و بی‌حرکتش رو گرفت.

- اگر امروز سطح هوشیاریت نره بالا... دکتر گفت ممکنه ازت ناامید بشه.
اما تو برمی‌گردی مگه نه؟
هیونگ گفت برمی‌گردی، گفت دوست نداری منو توی این شرایط ببینی.
جین قلبمو به دردآورد تهیونگ؛ گفت من لیاقت جنگیدن تورو ندارم.
گفت یک آدم ضعیفم که یک گوشه نشسته و منتظره بمیره.
تو هم اینجوری فکر می‌کنی؟
حالم از خودم بهم می‌خوره.
می‌خوام برام بجنگی ولی خودم یک گوشه نشستم و مثل احمق‌ها منتظرم ببینم کی تموم می‌شه.
من جونگکوکی تو نیستم مگه نه؟ تو باورم داشتی.
می‌ترسم که ناامیدت کنم.


تهیونگ آروم نفس می‌کشید، بی‌صدا و غرق در سکوت.
انگار که غرق هوای پسرش شده باشه.
مثل وقت‌هایی که غرغرها و لجبازی‌هاش رو می‌دید و بدون اینکه چیزی بگه فقط گوش می‌کرد، گاهی هم لبخند می‌زد.
اخه کی می‌تونست بفهمه جونگکوک حتی روی بدترین مود هم برای تهیونگ جذابه؟!
ولی حالا پسرش از خودش متنفر بود و تهیونگی نبود تا بهش بگه چقدر کافی و دوست داشتنیه.
تهیونگش روی تخت، با ماسک اکسیژن، همراه دستگاه نفس می‌کشید و صدای دستگاه و صفحه‌ی مونیتور مخصوصش، ضربان قلبش رو می‌شمرد.

جونگکوک بلند شد.
با نگاه غمگینی به پلک‌های بسته‌ی مردش لب زد:
- با تو شروعش کردم ولی... خودم تمومش می‌کنم.

خم و شد آروم پیشونیش رو بوسید.

- وقتی بیدارشی، همه چیز تموم شده.


هیچ‌کس حتی نمی‌تونست تصور کنه اون گریه‌ی روی بالکن چه نفرتی رو درونش زنده کرد.
انگار جونگکوک فراموش کرده بود هیولای درونش رو مدتیه از یاد برده و نادیده‌اش گرفته‌.
حالا اما اون بیدار شده بود، خشمگین تر و خطرناک‌تر از همیشه.
پسر سریع از اتاق خارج شد و حرکت کوچیک انگشت اشاره تهیونگ رو ندید.

جونگگوک بی‌وقفه بعد از ورود به اتاقش، سمت حمام رفت.
اول باید از شر بوی خون تنش خلاص می‌شد.
از شر بار کثیف خاطرات اون روز روی شونه‌هاش.
فقط باید تنش رو پاک می‌کرد، ذهنش اما یک جهنم واقعی بود که قرار بود دشمن‌هاش رو داخلش خاکستر کنه.
لباس‌هاش رو درآورد و زیر دوش آب سرد ایستاد.
می‌سوخت، پوستش از سرما، قلبش از غم، ذهنش از نفرت.
"

- بابایی سردههه!
پدرش لبخند مهربونی زد و با تنظیم درجه آب پسرک هشت ساله‌اش رو از سرما نجات داد.
- فدات بشه بابایی، ببخشید حواسم نبود که آب روی درجه‌ی سرده، یه جورایی عادت کردم.
جونگکوک چهره‌اش رو درهم کشید.
- بابا چرا با آب سرد دوش می‌گیری‌؟ ممکنه یخ بزنی.
مرد لبخند مهربونی زد و با کشیدن لیف پر از کف که رایحه‌ی مورد علاقه‌ی پسرکوچولوش یعنی توت فرنگی رو داشت به بدن سفیدش، جواب داد.
- بعضی وقت‌ها اینقدر جسمت داره می‌سوزه که حتی سرمای آب هم نمی‌تونه نجاتت بده.
جونگکوک با چهره بانمکی توی فکر فرو رفت.
- یعنی بابایی آتیش می‌گیره؟
- آتیشی که کسی نمی‌بینه!
جونگکوک با چشم‌های گرد شده به پدرش زل زد و هرچی فکر کرد نتونست بفهنه چه‌جوری آتیش دیده نمی‌شه.
- بابایی آدم بزرگ‌ها از این آتیش‌ها دارن؟ چون پسر بچه‌ها نمی‌دونن چیه.
مرد با همون لبخند سرتکون داد که جونگکوک هیجان

زده ادامه داد:
- یعنی منم بزرگ بشم از اینا دارم؟
پدرش سکوت کرد، آروم تن پسرش رو شست و با نوازش گونه‌اش جواب داد:
- نه عزیزم، تو باید خیلی خوشبخت و خوشحال بشی، باشه جونگکوک؟
اینقدر خوشحال باش که هیچ آتیشی جرئت نکنه قلبت و ذهنت رو بسوزونه.
پسر من قرار نیست هیچ‌وقت درد بکشه چون بابایی اینجاست، هوم؟"

جونگکوک با لرزش دستش به خودش اومد، حتی نفهمیده بود چند دقیقه‌اس که زیر دوش گریه می‌کنه.
همونطور که متوجه نشده بود مشت‌هاش کی از نفرت بسته شدن.
احساس می‌کرد وقت نداره.
نه وقتی که هرلحظه درد قلبش رو شدیدتر احساس می‌کرد.
سرسری بدنش رو شست و بعد از پوشیدن لباس حمامش، به اتاق برگشت.
کمد لباس‌هاش رو باز کرد. یک هودی سیاهرنگ گشاد

همراه شلوار سیاهرنگ و زاپ دار محبوبش برداشت؛ کامل و راحت به نظر می‌رسید.
بعد از پوشیدن لباس‌هاش، استایلش رو با نیم بوت‌های چرم و مشکیش کامل کرد.
بی‌توجه به خیسی موهاش اون‌هارو با کش بالای سرش بست.
از آیینه به خودش زل زد.
گودی عمیق و واضح زیر چشم‌هاش توجه‌اش رو جلب کرد.
نگاهش روی چشم‌هاش چرخید، سرخ، پراز نفرت،غمگین، سرد‌.
پوزخند تلخی زد.
خودش رو نمی‌شناخت اما ازش فرار نکرد.
به این جونگکوک تازه نیاز داشت برای ثابت کردن خودش به تهیونگ، برای آرامش دادن به روح پدرش و برای خودش، برای نجات خودش از دردترسناکی که روحش می‌کشید.

از اتاق بیرون رفت.
صدای قدم‌های بلندش توی راهرو و بعد راه‌پله‌ی مارپیچ عمارت طنین انداخت.

با قدرت قدم می‌زد طوری که انگار نه انگار روحش یک گوشه کز کرده و اشک می‌ریزه.
اون قدرت توی چشم‌هاش بی دلیل زیبا و با شکوه بود.
شاید راست می‌گفتن که آدم‌ها در شکسته ترین حالت از همیشه قوی ترن و شاید نزدیک تر از مرز عشق و نفرت، مرز غم و قدرت بود.
غم نابود کننده‌ای که در چند ثانیه به قدرت عجیبی تبدیل می‌شد و ازت چیزی رو می‌ساخت که باید.

با ورودش به پذیرایی طبقه پایین، فهمید تمام اعضا به علاوه گالف، رایان، لوکا روی کاناپه نشستن و چیزی‌ شبیه ویدیو‌های ضبط شده از طریق لپ‌تاپ رو به روی نامجون درحال پخشه.
گالف اولین نفری بود که متوجه‌اش شد.

- رئیس؟

با صدای متعجب گالف همه به سمتش برگشتن، جونگکوک حالا توی لباس‌های جدید و عاری از خون بدون اینکه خبری از جسم خمیده‌اش باشه با صلابت و نگاه سرد بهشون زل زده بود.

نگاه جین به سرعت پر شد.
- جونگکوک...
جونگکوک اما چیزی نگفت و حتی سمت جین نگاه هم نکرد.
چشم‌هاش قفل نگاه خیره‌ی نامجون بود.
نامجونی که مثل بقیه حالا ایستاده بود‌.
با قدم‌های شمرده و آروم سمتش رفت و توی فاصله‌ی یک قدمیش متوقف شد.
- بیا شروع کنیم... من آماده‌ام.

...


شوگا به جاده‌ی خلوت خیره شده بود و درحالی که کاملا روی رانندگی و جونگکوک که کنارش نشسته بود متمرکز بود، نگاه مشکوکی سمت درخت‌های بلند جنگلی که از دوطرف جاده رو پوشش داده بودن انداخت.
از طریق هدست با لوکا ارتباط گرفت.

- لوک مطمئنی لوکیشن اون حرومزاده یک مکان

واقعیه؟

لوکا درحالی که توی اتاق مخصوصش همراه رایان نشسته بود و از طریق مونیتور دو ماشینی که مقصد‌های مختلف داشتن رو کنترل می‌کرد، جواب شوگا رو داد.

- اره افرادم اون منطقه رو کامل چک کردن، یک ویلای کوچیک اونجاست.


جیمین که داخل ماشین کنار نامجون نشسته بود و نگاهش به عمارت جئون بود پرسید‌.

- ممکنه مینهو چند نفر رو باخودش داشته باشه؟

جونگکوک که از طریق هدست صدای نگران جیمین رو شنیده بود پوزخند زد.
نگاهی به فضای زیبا اما ترسناک جنگل انداخت.
- می‌دونه که اگر این کار رو بکنه، جئون جونگکوک قراره بدجوری تلافی کنه! پس تخمش رو نداره.


رایان که لحن سرد و سایکوی جونگکوک رو شنید اضافه کرد.

- اطراف اون‌جا کاملا تحت پوشش آدم‌های خودمونه، جای نگرانی نیست.

نامجون زیر چشمی جیمین رو کنترل کرد.
اون نگران بود اما اشتیاق توی چشم‌هاش هنوز هم پر رنگ‌تر از هرچیزی دیده می‌شد.
ذهنش سمت مکالمه‌ی خودش و جونگکوک کشیده شد.

"
- اگر بتونی آدم‌هایی که طرف تو هستن رو داخل عمارت به خط کنی تا ازت دستور بگیرن، آدم‌های من به راحتی وارد عمارت می‌شن.
جونگکوک با لحن بی‌خیالی پرسید.

- آدم‌هات؟

- می‌خوام عمارت رو همراه جئون بفرستم روی هوا.


- اوممم... راستش این رو بدجوری هستم ولی...

نامجون اخم کرد.

- ولی؟

- آدم‌های من داخل می‌تونن افراد بولت پروف رو پوشش بدن اما اون عمارت لعنتی هزار تا راه خروج و سوراخ سنبه داره!
اگر بخوایم برای هرکدوم کسی رو بذاریم، محافظ‌های جئون اندازه‌ی یک چوخه‌ی انتحاری آدم می‌کشن و من خیلی طرفدار این نیستم که بازم از دستمون سر بخوره.

شوگا اضافه کرد.

- هر چقدر هم غافلگیر بشن چون اونجا زمین بازی اون‌هاست می‌تونن هر لحظه تمام زحماتمون رو به باد بدن.

نامجون آروم سرتکون داد و به چشم‌های سرخ

جونگکوک خیره شد‌.

- نقشه‌ای داری مگه نه؟

- جئون و مینهو رو می‌فرستم روی هوا، بدون اینکه حتی یک نفر از افرادمون کشته یا زخمی بشه.

جیمین ابرویی بالا انداخت.

- چطور؟

- با استفاده از تکنیک خودشون، اعتماد...
از مینهو استفاده می‌کنم تا جئون رو بیاره توی زمین ما و بعد بوم...!

جونگکوک خندید، سرد و ترسناک و با لحن خشنی زمزمه کرد:
- گیم اور."

نامجون نفس عمیقی کشید و از طریق موبایل به جین پیام داد تا بپرسه دکتر جانگ برای معاینه تهیونگ

رسیده یا نه.

از طرفی شوگا از مسیر اصلی جاده منحرف شد و ماشین رو سمت جاده‌ی فرعی برد. درست طبق لوکیشنی که رایان فرستاده بود.

جونگکوک موبایلش رو از جیب شلوارش بیرون کشید.
گالف توی هدست اعلام کرد.

- مینهو داخل ویلاست‌.

- گالف، خوب نگاه کن ببین تنهاست؟

گالف با دوربین شکاری درحالی که توی فاصله‌ی چند متری از ویلا استتار کرده بود، داخل رو از طریق پنجره‌های لخت و بلند دید زد.

- تنهاست رئیس.

جونگکوک با خیال راحت شماره‌ی مینهو رو گرفت و کمی بعد صدای نفرت انگیزش رو شنید‌.


- اوه، رئیس جئون جوان!

جونگکوک بی‌توجه به نحوه خطاب شدنش از سمت مرد پرسید:

- کجایی؟

- ویلا.

- جئون چی‌شد؟

- نترس می‌آد، بهش گفتم فرمول گنج رو کامل کردم.
اون سالهاست منتظر تکمیل اون فرموله پس حتما می‌آد.

- یکم دیگه اونجام.

- همه چیز آماده‌اس... تمام ویلا آغشته به بنزینه و فقط یک کبریت لازمه تا خاکستر بشه.

جونگکوک پوزخند زد.

- خوبه.

بدون اینکه منتظر چیزی بمونه، تلفن رو قطع کرد و به جانی پیام داد.

"- برنامه چیه؟"

درست چند ثانیه بعد جانی پیامی در جواب ارسال کرد.

"- من و دو نفر از محافظ‌های جئون همراهیش می‌کنیم"

شوگا زیر چشمی به خنده‌ی سایکوتیت جونگکوک نگاه کرد و چیزی نگفت‌.
اون دو نفر سمت ویلایی می‌رفتن که قرار بود تا چند لحظه دیگه بین شعله‌های انتقامشون بسوزه‌ و هیچ کدوم از پیامی که جین در جواب نامجون ارسال کرده

بود خبر نداشتن.
نامجون با لبخند محو اما عمیق برای بار هزارم پیام جین رو خوند و سعی کرد توجه جیمین رو جلب نکنه.

" نامجون، تهیونگ به هوش اومده!
جونگکوکش رو می‌خواد... سالم برگردونش"

...


بچه‌ها من متاسفانه این ویروس کوفتی جدید رو گرفتم.
اگر دیر آپ کردم دلیلش این بوده.
از ریدرهای تورنس هم معذرت می‌خوام... به محض بهبودی آپش می‌کنم❤️








𝖱𝖤𝖯𝖱𝖨𝖲𝖠𝖫 𝖲𝖯𝖨𝖱𝖠𝖫🍷Donde viven las historias. Descúbrelo ahora