(صحبت نویسنده.....
سلام...این داستان تقریبا از زبان تهیونگ هست، به همین دلیل حرفایی که تهیونگ میزنه با (") نشان داده میشه و حرفهایی که بقیه میزنند با (')...)"ولی اقای چانگ، این دستمزد نصفه ساعاتی که براتون کار میکنم هم نیست"
اقای چانگ لبخند کجی زد:
' کار؟؟؟تو که همش داری بازیگوشی میکنی....فکر میکنی نمیدونم انعام ماشین شستنات رو هم میگیری..'
" از اول توافق کردیم انعام ماشین شستن برای خودم باشه....من کی بازیگوشی کردم؟ هر وقت ماشینی اومد سریع براش بنزین زدم...تازه شیشه شوری باعث محبوبیت این ایستگاه شده...."
اقای چانگ با همون لبخند کثیف به صندلیاش تکیه داد و گفت:
' تهیونگ...همینه_که_هست....حالا هم گورتو گم کن'
تهیونگ طاقتش تموم شد:
"خیلی بی انصافی..."
اقای چانگ خندهی کثیفی کرد:
'میدونم...'
سریعا از دفتر اقای چانگ بیرون اومد....اشکهایی که به خاطر عصبانیت در چشماش جمع شده بود، فرصتی برای رها شدن پیدا کرد....تقصیر اون چی بود؟!...فقط ۱۸ سالشه و به همین خاطر کارفرماهاش جرئت میکنند بهش زور بگن و دستمزدش رو کم بدهند....از کنار سوپر مارکتی رد شد و صدای قورقور شکمش رو شنید
"لعنتی....خیلی گشنمه"
برگشت و وارد سوپرمارکت شد...۲ روز کامل چیزی نخورده بود و اگر الان چیزی به مغزش نمیرسید، شاید جنازهاش رو از خیابونا باید جمع میکردند.یه کیک گرفت تا بتونه گرسنگیش رو رفع کنه و راهش رو کج کرد تا از سمت راه مورد علاقش، به خونه برسه...
به سمت جایی که مردم جمع شده بودند رفت....طبق معمول موسیقی بلند، مردم رو دعوت میکرد تا به سمت جمعیت که بعضی مواقع با دست زدن چیزی رو تشویق میکردند بروند...
تهیونگ با ذوق از بین جمعیت رد شد و به صف اول رسید....اون پسر مو نعنایی به همراه یکی از دوستاش، با اهنگی، هیپ هاپ میرقصیدن و جمعیت رو ذوق زده میکردند...تهیونگ با خوشحالی به بالا و پایین میپرید و اونها رو تشویق میکرد....بعد از تمام شدن اهنگ، تعظیم کردند و منتظر ماندند تا مردم توی کیفشون پول بریزن...
رقصای خیابونی اینجوری بود....جمعیت میبینن و اگر خواستند، هر مقدار پولی که تمایل داشتند میدادند....اما تهیونگ همیشه در اخر اجراها غیب میشد چون پولی نداشت که بده...تهیونگ بین جمعیت ایستاده بود تا اجرای بعدی شروع بشه....چشم پسر مو نعنایی بین جمعیت چرخید و به پسر مو شکلاتی که با چشمای کشیدش، بهش نگاه میکرد، ایستاد....
تهیونگ لبخندی از روی شرم زد و پسر مو نعنایی برای بیشتر معذب نشدنش، چشمش رو از روش برداشت...اجرای بعدی شروع شد و تهیونگ که دیرش شده بود به طرف خانه دوید....هر چقدر به خانه نزدیک میشد، ضربان قلبش بیشتر میشد و بدنش بیشتر سست میشد....
YOU ARE READING
Dancing In The Rain|kookv
Fanfictionیه وانشات از کوکوی????❤️❤️ 'اسمت چیه؟؟' "فکر نکنم برای این کار نیاز به اسمم داشته باشی!!" ارنجش رو روی گردنش گذاشت و فشرد.... 'لازمم میشه.....چون قراره بازم همدیگه رو ببینیم' ژانر: رمنس، درام، یه کوچولو انگست????