~part2~

78 10 14
                                    

همینطور توی خونه بودن . تهیونگ داشت لباس هاشو عوض میکرد و روی تخت نشسته بود تا راحت تر بتونه این کار رو بدون عصاش انجام بده.

گربه جدیدش که اسمش رو «نایون» گذاشته بود روی میز کوچیک جلوی تخت نشسته بود و در حالی که پنجول هاشو لیس میزد به تهیونگ نگاه میکرد.
جانگکوک توی اشپز خونه بود ;چند تا از قرص هاش رو خورد و تصمیم گرفت برای شام پیتزایی که قبلا با تهیونگ و خانوادش توی ایتالیا خورده بودن و دستور پختش رو از سراشپز رستورانی که رفتن بودن گرفته بود درست بکنه.

حقیقتا دست پخت جانگکوک چیزی فراتر از عالی بود و کسی هم منکرش نمیشد.
تهیونگ از اتاق با گربه اش بیرون اومد .
تا میخواست به نایون غذا بده زنگ در خورد.

درسته اینبار صد درصد نوبت جانگکوک بود که برع و در رو باز بکنه.
جانگکوک با حال گرفته رفت جلوی در و وقتی در رو باز کرد. طبق معمول زنجیر قفل رو باز نکرد.
سرش رو پایین گرفت و دختر بچه ای که چند روز پیش بهشون کولوچه فروخته بود رو دید.

چشم هاشو ریز کرد و گفت:هی بچه بازم میخوای با کلوچه هات مارو مسموم بکنی؟؟
-اهای اجوشی ، کلوچه هایی که من بهتون دادم باعث مریضی نمیشن بلکه ، تازه باعث میشن بیماری هاش توی بدنتون رو از بین ببره و با خودش به صورت های مختلف بیرون بیاره.

+بچه چون زیادی حرف میزنی ها!!
-گفتم که اسمم یوتا عه اقا …. وای نکنه الزایمر داری؟حالا در رو باز میکنی بیام تو… .
+چرا میخوای بیای تو؟
یوتا با حالت کیوتی گفت:فقط جایی رو ندارم که برم.
بعد اروم با انگشت های کوچیکش بازی کرد.

جانگکوک زنیجر قفل رو باز کرد و اجازه داد دختر بچه کوچولو وارد خونه بشه.
یوتا تا وارد شد گربه ای رو توی بغل تهیونگ دید.
درسته تهیونگ که با یه زیرپوش و شلوارک بود و به وضوح بازو هاش و قسمتی از عضله های بدنش معلوم بود.
یوتا پرید و گفت :میتونم با گربتون بازی بکنم؟؟

تهیونگ سری با لبخند تکون داد و گربه رو روی زمین گذاشت.
یوتا دویید گوشه خونه و روی زمین نشست.
نایون رفت و رو به روی یوتا نشست….
-هی اینجا چیکار میکنی؟؟
+هیچ متوجه زمان هستی؟؟ میدونی الان باید توی کاخ یری باشی! خیلی طولش دادی جیسو . یری برگشته.
-لیسا من چیزی پیدا نکردم … . اینجوری نمیتونیم کاری بکنیم. سنگ عقیق پیش اینا نیست .
+مگه ممکنه نباشه؟! اخرین بار دست پدرشون بود . جیسو اگه اون سنگ رو پیدا نکنیم و اون دو نفر رو از تیمارستان لعنتی فراری ندیم هیچ وقت ازاد نمیشیم.
-شاید باید از یه راه دیگه ای وارد بشیم….!
باید باهاشون دوست بشیم . خیلی صمیمی، تا بفهمیم . لیسا ،چیزی که ما دنبالشیم ،کم چیزی نیست.

جانگکوک فر رو روشن کرد و ظرفی که توش پیتزارو قرار داده بود رو توش گذاشت.
تهیونگ به جانگکوک زد و گفت:چقدر رفتار دختر بچه هه عجیبه!

Last MissionWhere stories live. Discover now