~part4~

67 8 6
                                    

                     ~part4~


-سهون بس کن خستم کردی پسر .
+یا فقط دارم ازت یه خواهش کوچیک میکنم چرا انجامش نمیدی؟
لیسا کلافه سمت پارک مسیرش رو تغییر داد.
-بهت که گفتم اگه یری بفهمه موهای سرم رو یکی یک میکنه. کم برام دردسر شو سهون بزار کارمونو بکنیم.
سهون روی صندلی پارک نشست و لیسا هم کنارش.
+هی لیسا فکر کردید نمیدونم با جیسو دنبال اون سنگ عیقی که دست اون دو‌ تا پسر افتاده ، افتادید.
لیسا توی ذهنش لحظه ای همه چیز متوقف شد .

اخه از کجا میدونست !! نمیخواست ضایع بکنه پس سرش رو سمتش چرخوند و گفت: کدوم سنگ !؟ منو جیسو تنها کاری که باید بکنیم اینه که اون زن رو از همون دو تا پسر جدا کنیم تا بعدا وارد تیمارستان سولان نشه.
دروغی گفته بود که خودش هم شک داشت ضایعست یا نه.
سهون نیشخندی زد .
اون به خوبی میدونست داره دروغ میگه .
خیلی سال بود که لیسا رو میشناخت و فقط با نگاه کردن توی چشماش میتونست بفهمه دروغ میگه یا راست.

+باشه ، گارد نگیر میرم از کس دیگه ای کمک میگیرم مادمازل. ولی قبلش خوب به حرفام گوش بده….

…………….

سعی داشت فکر جدیدی بکنه .
اگه بخوان انقدر کند پیش برن وضعیت درست نمیشید و مطمعن بود لیسا هم تا الان متوجه این داستان شده.

نگاهی به اسمون کرد ، شاید باید برمیگشت و با یری حرف میزد.
سرش رو به دو طرفینش تکون داد .
فکر احمقانه ای بود .
باید میرفت تیمارستان ؛ اونجا فکرش اروم تر میشد .
پس سوار یکی از تاکسی های کنار خیابون شد .

-سولان…
لبخندی زد . با اومدن به اینجا ارامش خاصی میگرفت.
خودش رو شبیه گربه دراورد و وارد اونجا شد .
جای مناسبی براش وجود داشت که اونجا استراحت میکرد.
مکعب چوبی که روی سه پایه چوبی بلندی قرار داشت.
به شرایط اونجا کمی مشکوک شد .
-چرا کسی اینجا نیست!
در مقابلش باز شد .
با دیدن ادم روبه روش یخ کرد.

+چه گربه زشتی! اینجا چیکار میکنی گربه بدبدخت؟
برگشت به حالت قبلش.
-سوکجین؟!
جین به جیسویی که حالا روبه روش ایستاده بود ، با نیشخند نگاه میکرد.
جیسو چشم هاش رو لحظه ای بست و نفس عمیقی کشید تا ضربان قلبش نرمال تر بشه .
چشم هاش رو باز کرد و به چشم های جین دوخت.
-فقط بزار من و لیسا کارمون رو بکنیم تا همه چی تموم بشه . اونوقت میریم و دیگه لازم نیست ببینیمت.

+جیسو ، تند نرو؛ من با شما کاری ندارم . ولی یادت باشه اگه من نخوام کاری بکنم چانیول و سهون بیکار نمیمونن. اونا خوب میدونن که شما دارید چیکار میکنید.
جیسو نیشخند کجی زد و گفت:ما !؟ ما فقط میخوام برگردیم و زندگیمون رو بکنیم .

خودش رو گول نمیزد با فهمیدن اینکه چانیول و سهون از اخرین معموریت لیسا و خودش با خبر بودن واقعا ترسناک بود.
البته اگه میدونستن این اخرین معموریتشونه…. .
بعد از کنارش رد شد تا بره ؛ اما جین مچ دستش رو گرفت و اونو سمت خودش کشوند.
روی گوش جیسو خم شد و گفت:کسی اینجا نیست جز یکسری مریض ؛ همه از ترس من رفتن . بعد تو با من اینجوری حرف میزنی.

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Jul 28, 2022 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Last MissionTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang